داستان من و تو p27
یونگی:تو از یه جغله دختر میترسی جونگ کوک؟ (آروم)
جیهوپ:حرف نزن یونگی.. میزان عصبانیتشو میتونم با جنازه ی پایین راهرو نشونت بدم... ( آروم)
کوک:من ازش نمیترسم... میترسم شما دوتا بمیریم.. دستم درد نکنه واقعا؟( آروم)
_جونگ کوک تو به یون...
یونگی با بورام ارتباط چشمی بر قرار کرد...
جیهوپ:ببین بور...
_پس تو اینجاییییییییی( داد)
جونگ کوک جلوشو گرفت.... جونگ کوک کن اینقدر وحشی نیستم! ( آروم)
مینجی:کوک ولش ببینیم چکار میکنه... ( آروم)
جیمین :بلند بگین بشنویم!
_تو چرا اون موقع کاری نکردی؟
یونگی:کدوم موقع؟
_داشت کارای بدی انجام میداد باهات یونگی!! میفهمی کیو میگم.. زنه رو میگم!
یونگی:فلج شده بودم!
_آهه خوبی؟
یونگی:مهم نیس!
_خب کدومتون بهش گفتین اینجا ماموریت داریم؟
جیمین با ذوق گفت:مننن!
فک کرد بورام دیگه عصبانی نیست..
بورام جلوش وایساد.. مششتشو آورد بالا و با قدرت متوسط زد تو سرش.. :اول جیهوپ بعد تو جیمین... جونگ کوک ت. موندی دیگه.. مراقب باش ...
کوک:بله بله! هستم...
جیمین:آخخخخخخ.. مینجی نگاه کن!
مینجی:بزرگ میشی یادت میره!
جیمین :مگه الان کوچیکم؟ :/
مینجی:بزرگ که نیستی!
_الان اون زنه رو نگرفتیم ...
کوک:چون فرار کرد!
_چی؟! از کجا میدونی؟ کجا؟
کوک:الان داشتند از پنجره ی اینجا میدیدمش داشت میرفت سمت جنگل... میخواستم بگم... ولی نپرسیدین..
_کوک... کوک. کوک. کککککککوکککککک...... میکشمتتتت..... وایسا ااا...
کوک:باور کردی؟
_آههه درددددد... کجاست؟
کوک:جون شوهرت نمیدونم!
یونگی:هوی ما حتی نزدیکم نشدیم..
که ناگهان صدای لیوان توی راهرو پیچید...
.
جیهوپ:حرف نزن یونگی.. میزان عصبانیتشو میتونم با جنازه ی پایین راهرو نشونت بدم... ( آروم)
کوک:من ازش نمیترسم... میترسم شما دوتا بمیریم.. دستم درد نکنه واقعا؟( آروم)
_جونگ کوک تو به یون...
یونگی با بورام ارتباط چشمی بر قرار کرد...
جیهوپ:ببین بور...
_پس تو اینجاییییییییی( داد)
جونگ کوک جلوشو گرفت.... جونگ کوک کن اینقدر وحشی نیستم! ( آروم)
مینجی:کوک ولش ببینیم چکار میکنه... ( آروم)
جیمین :بلند بگین بشنویم!
_تو چرا اون موقع کاری نکردی؟
یونگی:کدوم موقع؟
_داشت کارای بدی انجام میداد باهات یونگی!! میفهمی کیو میگم.. زنه رو میگم!
یونگی:فلج شده بودم!
_آهه خوبی؟
یونگی:مهم نیس!
_خب کدومتون بهش گفتین اینجا ماموریت داریم؟
جیمین با ذوق گفت:مننن!
فک کرد بورام دیگه عصبانی نیست..
بورام جلوش وایساد.. مششتشو آورد بالا و با قدرت متوسط زد تو سرش.. :اول جیهوپ بعد تو جیمین... جونگ کوک ت. موندی دیگه.. مراقب باش ...
کوک:بله بله! هستم...
جیمین:آخخخخخخ.. مینجی نگاه کن!
مینجی:بزرگ میشی یادت میره!
جیمین :مگه الان کوچیکم؟ :/
مینجی:بزرگ که نیستی!
_الان اون زنه رو نگرفتیم ...
کوک:چون فرار کرد!
_چی؟! از کجا میدونی؟ کجا؟
کوک:الان داشتند از پنجره ی اینجا میدیدمش داشت میرفت سمت جنگل... میخواستم بگم... ولی نپرسیدین..
_کوک... کوک. کوک. کککککککوکککککک...... میکشمتتتت..... وایسا ااا...
کوک:باور کردی؟
_آههه درددددد... کجاست؟
کوک:جون شوهرت نمیدونم!
یونگی:هوی ما حتی نزدیکم نشدیم..
که ناگهان صدای لیوان توی راهرو پیچید...
.
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.