داستان من و تو

بورام بیدار میشه و کنارش یونگی خواب رو میبینه خوشبختانه بغلش نکرده.... آههه ساعت چنده... اصن من اینجا چیکار میکنم؟
_یونگی! یونگییییی!
یونگی:هان؟ بزار بخوابم!
_من اینجا چیکار میکنم؟
یونگی:زندگی:/!
_درد...
یونگی:نشنیده میگیرم...
_دیشب رفتیم بار... من مینجی رو نجات دادم ولی بعدش چشمام سیاهی رفت!
یونگی:بعدشم رفتی بیمارستان... ساعت چهار صب هم آوردمیت اینجا!
_مگه چی شد؟
یونگی:زنه با اسلحه ضربه زدن تو گردنت!
_عوضیییی! گرفتینش؟
یونگی جوابی نداد... چون خواب رو ترجیح داده بود... ولی خیلی آروم گفت:آ... ره.. *خمیازه*
_ممنون( آروم)
ساعت 8 صب بود..
بورام دستشو کرد تو موهاش... اندازه ی یه ماهیتابه ی روغن چرب بود.....وایی...
حوله ی حموم رو آماده کرد و یه حموم یه ساعته عالی رو سپری کرد...
ویو یونگی..
چقدر خسته بودم دیشبا ....ساعت الان نه بود... یونگی چشاشو باز کرد... از وقتی فهمید مراقب بورام باشه دیگه نتونست بورام رو ترک کنه ... با این حال فرقیم نداشت چن وقت دیگه ازدواج میکردن دیگه... بیدار شدی؟
بورام با لباس پوشیده اینو گفت...
یونگی:آره
و بورام رو دید که با تلاش بسیار موهاشو خشک میکرد...
_آههه... آییی... صب بخیر..
یونگی:صب توهم بخیر. وبه سمت در رفت... دست و صورتشو شست و برگشت بالا. .. کمک نمیخوای؟
دیدگاه ها (۱۲)

داستان من و تو p30

موهای بورامه

داستان من و تو p28

داستان من و تو p27

my month پارت¹⁴

پارت ۳چند دقیقه بعدویو جیمینوقتی به خودم اومدم فهمیدم چیکار ...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕عشق مافیاویو بورام یه نفر اومد دنبالم که ببرتم تو عمار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط