فیک: فصل دوم فقط من؛ فقط تو
پارت-37/
ات رو تخت نشسته بود و تکیه ش رو داده بود و سرش رو پایین گرفته بود
ته یونگ کنارش نشست و شونه های ات رو گرفت
ته یونگ : ات ؟
ات بغض کرده بود و ب سختی کلمات رو ردیف میکرد
ات : ا اگه م ما مارو از هم جدا کنه چ چی؟
ته یونگ ات رو داخل بغلش گرفت ک
ته یونگ : من هرگز همچین اجازه ای بهش نمیدم من نمیزارم
ات : د درست چند سال پ پیش هم این جمله رو گفتی ولی در اصل خودت رفتی!
ته یونگ : فرق داره الان با اون زمان چون
( اشک های ات رو پاک کرد ) من الان بیشتر عاشقتم عزیزم !
ات : وا واقعا ؟
ته یونگ لبخندی زد و دست های ات رو گرفت
ته یونگ : واقعا!
ات
همین ک تهیونگ کنارم هست و بوی عطرش رو حس میکنم آروم میشم و کم کم چشمام بسته شد و خوابیدم
ته یونگ
به مظلوم تریم حالت ممکن تو بغلم خوابش برد درسته ک ارباب هر کاری میکنه ولی نه ایندفعه اجازه از دست دادند رو نمیدم همین الآنم ب زور نگه ش داشتم که از دستم درش نیارن ازت محافظت میکنم تا آخرین لحظات مرگم فقط ب تو فکر میکنم ات قول میدم !......
فردا صبح
ات
کم کم بیدار شدم ولی تهیونگ کنارم نبود و چشمامو مالیدم و دوباره نگاه کردم پس کجاست
ات : تههههه تهیونگ کجایی؟
هر چقدر صدا میزدم نبود ک
اجوما در زد و داخل شد
اجوما : دخترم چی شده؟
ات : ته تهیونگ نیست اجوما !
اجوما : عزیزم ؟ خب معلومه رفته شرکت
ات.: ب این زودی ؟
اجوما : دخترم ساعت دوازده ظهره
ات : ایش چرا بیدارم نکرد؟
اجوما : حتما دلش نیومده صبحانه ک خواب بودی برات میوه پوست میکنم بیا بخور ضعف میکنی خدای نکرده ارباب جوان پوستمون و میکنه
و ات خندید و باشه ای گفت و اجوما. رفت
ی دوش نیم ساعته گرفت و آماده شد رفت پایین ک مادر ته یونگ رو دید
ات : سلام زنعمو
مادر ته : اوه ات سلام عزیزم چطوری؟
ات : ممنونم خوبم آممم من برم میوه بخورم
مادر ته :حوس کردی ؟
ات : چطور مگه ؟
مادر ته : فک کردم خبریه
ات : یا زنعمو نههه اینطور نیست
مادر ته خندیدو : خیلی خب برو میوه تو بخور
ات : با اجازه
همینطور ک داشت میوه های خوشمزه رو نوش جان میکرد 😐 تلفن ش زنگ خورد و دید که مادرش بود و. زود جواب داد
ات : مامانیییی
مادر ات : دختر من چطوره ؟
ات : خوبمممم تو چطور مامان ؟
بابا خوبه ؟
مادر ات : ما هم خوبیم چند ماه دیگه اون یک سال تموم میشه و زود میایم پیشت عزیزم
ات.: اوم کاش زودتر تموم بشه .
مادر ات : .....
ویک ساعتی بود که مادر دختری حرف میزدن ک ......
شرط پارت بعد قبلی /////«___
ات رو تخت نشسته بود و تکیه ش رو داده بود و سرش رو پایین گرفته بود
ته یونگ کنارش نشست و شونه های ات رو گرفت
ته یونگ : ات ؟
ات بغض کرده بود و ب سختی کلمات رو ردیف میکرد
ات : ا اگه م ما مارو از هم جدا کنه چ چی؟
ته یونگ ات رو داخل بغلش گرفت ک
ته یونگ : من هرگز همچین اجازه ای بهش نمیدم من نمیزارم
ات : د درست چند سال پ پیش هم این جمله رو گفتی ولی در اصل خودت رفتی!
ته یونگ : فرق داره الان با اون زمان چون
( اشک های ات رو پاک کرد ) من الان بیشتر عاشقتم عزیزم !
ات : وا واقعا ؟
ته یونگ لبخندی زد و دست های ات رو گرفت
ته یونگ : واقعا!
ات
همین ک تهیونگ کنارم هست و بوی عطرش رو حس میکنم آروم میشم و کم کم چشمام بسته شد و خوابیدم
ته یونگ
به مظلوم تریم حالت ممکن تو بغلم خوابش برد درسته ک ارباب هر کاری میکنه ولی نه ایندفعه اجازه از دست دادند رو نمیدم همین الآنم ب زور نگه ش داشتم که از دستم درش نیارن ازت محافظت میکنم تا آخرین لحظات مرگم فقط ب تو فکر میکنم ات قول میدم !......
فردا صبح
ات
کم کم بیدار شدم ولی تهیونگ کنارم نبود و چشمامو مالیدم و دوباره نگاه کردم پس کجاست
ات : تههههه تهیونگ کجایی؟
هر چقدر صدا میزدم نبود ک
اجوما در زد و داخل شد
اجوما : دخترم چی شده؟
ات : ته تهیونگ نیست اجوما !
اجوما : عزیزم ؟ خب معلومه رفته شرکت
ات.: ب این زودی ؟
اجوما : دخترم ساعت دوازده ظهره
ات : ایش چرا بیدارم نکرد؟
اجوما : حتما دلش نیومده صبحانه ک خواب بودی برات میوه پوست میکنم بیا بخور ضعف میکنی خدای نکرده ارباب جوان پوستمون و میکنه
و ات خندید و باشه ای گفت و اجوما. رفت
ی دوش نیم ساعته گرفت و آماده شد رفت پایین ک مادر ته یونگ رو دید
ات : سلام زنعمو
مادر ته : اوه ات سلام عزیزم چطوری؟
ات : ممنونم خوبم آممم من برم میوه بخورم
مادر ته :حوس کردی ؟
ات : چطور مگه ؟
مادر ته : فک کردم خبریه
ات : یا زنعمو نههه اینطور نیست
مادر ته خندیدو : خیلی خب برو میوه تو بخور
ات : با اجازه
همینطور ک داشت میوه های خوشمزه رو نوش جان میکرد 😐 تلفن ش زنگ خورد و دید که مادرش بود و. زود جواب داد
ات : مامانیییی
مادر ات : دختر من چطوره ؟
ات : خوبمممم تو چطور مامان ؟
بابا خوبه ؟
مادر ات : ما هم خوبیم چند ماه دیگه اون یک سال تموم میشه و زود میایم پیشت عزیزم
ات.: اوم کاش زودتر تموم بشه .
مادر ات : .....
ویک ساعتی بود که مادر دختری حرف میزدن ک ......
شرط پارت بعد قبلی /////«___
۶۵.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.