جن گیری ( پارت سیزدهم )
جن گیری ( پارت سیزدهم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : اممممم....فکر کنم فهمیدم چطوری بری !
تهیونگ : چطوری؟
ا/ت : ( بهش گفت )
تهیونگ : اوکیه....
ا/ت : خب...شروع کن!
تهیونگ : اوهوم....
تهیونگ رفت پشت در اتاقم و قایم شد...
ا/ت : مامان.....!!! حالم بدههههه!!!
ا/م : الان میام!
مامانم سریع اومد تو اتاق و بهم دارو داد....وقتی مامانم حواسش نبود تهیونگ سریع از در خروجی خونه زد بیرون!
ا/م : خوبی؟
ا/ت : آره....
ا/م : هوففففف....من میرم...
ا/ت : باشه....
مامانم رفت و در بست...
ا/ت : اخخخخ....هوفففف !
دیدم تهیونگ به گوشیم پیام داده....
تهیونگ:هرموقع حالت بد شد بهم پیام بده...جوابت رو میدم!
ا/ت : اوکی...
ا/ت تو دلش : باورم نمیشه....چرا اینکارارو بخاطر من میکنه؟
* ۲ شب *
همینجور تو گوشیم داشتم به تهیونگ پیام میدادم و اون خسته نمیشد و سریع جوابم رو میداد.... ساعت ۳ شب بود....خوابم نمیبرد....
ا/ت : اخخخ...خوابم نمیبره....چیکار کنم؟!
از تخت اومدم پایین...یکم سرگیجه داشتم...ولی یکم راه رفتم درست شد...خیلی آروم در اتاقم و باز کردم....همه خواب بودن! پدرم هم اومده بود خونه خوابیده بود...
ا/ت،: هوففف...گشنمه!
رفتم سمت آشپزخونه در یخچال و باز کردم و یه پیتزا بود...خیلی آروم گذاشتم تو فِر و بعد چند دقیقه گرم شد....پیتزا رو درآورم و رفتم تو اتاقم و شروع به خوردن کردم...
بعد خوردن رفتم جلو آیینه.....یکم به خودم تو آیینه زول زدم....یه چیز عجیبی تو آیینه دیدم....یه موجود عجیب تو آیینه بوت که سیاه بود....با دست های بلند داشت خفم میکرد!!!!
نمیتونستم جیغ بزنم....!!!!
میدونم کمههههه
نزنین تو ذوقم🗿💔
* ویو ا/ت *
ا/ت : اممممم....فکر کنم فهمیدم چطوری بری !
تهیونگ : چطوری؟
ا/ت : ( بهش گفت )
تهیونگ : اوکیه....
ا/ت : خب...شروع کن!
تهیونگ : اوهوم....
تهیونگ رفت پشت در اتاقم و قایم شد...
ا/ت : مامان.....!!! حالم بدههههه!!!
ا/م : الان میام!
مامانم سریع اومد تو اتاق و بهم دارو داد....وقتی مامانم حواسش نبود تهیونگ سریع از در خروجی خونه زد بیرون!
ا/م : خوبی؟
ا/ت : آره....
ا/م : هوففففف....من میرم...
ا/ت : باشه....
مامانم رفت و در بست...
ا/ت : اخخخخ....هوفففف !
دیدم تهیونگ به گوشیم پیام داده....
تهیونگ:هرموقع حالت بد شد بهم پیام بده...جوابت رو میدم!
ا/ت : اوکی...
ا/ت تو دلش : باورم نمیشه....چرا اینکارارو بخاطر من میکنه؟
* ۲ شب *
همینجور تو گوشیم داشتم به تهیونگ پیام میدادم و اون خسته نمیشد و سریع جوابم رو میداد.... ساعت ۳ شب بود....خوابم نمیبرد....
ا/ت : اخخخ...خوابم نمیبره....چیکار کنم؟!
از تخت اومدم پایین...یکم سرگیجه داشتم...ولی یکم راه رفتم درست شد...خیلی آروم در اتاقم و باز کردم....همه خواب بودن! پدرم هم اومده بود خونه خوابیده بود...
ا/ت،: هوففف...گشنمه!
رفتم سمت آشپزخونه در یخچال و باز کردم و یه پیتزا بود...خیلی آروم گذاشتم تو فِر و بعد چند دقیقه گرم شد....پیتزا رو درآورم و رفتم تو اتاقم و شروع به خوردن کردم...
بعد خوردن رفتم جلو آیینه.....یکم به خودم تو آیینه زول زدم....یه چیز عجیبی تو آیینه دیدم....یه موجود عجیب تو آیینه بوت که سیاه بود....با دست های بلند داشت خفم میکرد!!!!
نمیتونستم جیغ بزنم....!!!!
میدونم کمههههه
نزنین تو ذوقم🗿💔
۳۴.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.