جن گیری ( پارت دوازدهم )
جن گیری ( پارت دوازدهم )
* ویو ا/ت *
حالم خیلی خیلی بد بود!!!!
هی داشت حالم بد تر میشد.....
فقط میخواستم بمیرم!
ا/م : هوفففف...عزیزم حالت چطوره؟
ا/ت : خیلی بد....!
ا/م : ( بغض ) نمیدونم چرا اینجوری شدی!
ع/ا : پیدا کردم!
ا/م : چیو؟!
ع/ا : راه درمان!
ا/م : ببینم....
عمو یه شیشه دستش بود که بنفش بود و برق میزد!
ا/ت : عمو....اون چیه؟
ع/ا : من میتونم خوبش کنم....
مامانم رفت بیرون و در و بست....عموم اومد طرفم و من دهنمو باز کردم اون چند قطره ریخت تو دهنم....یه حس عجیبی بهم دست داد.....و......سیاهی !
* ویو تهیونگ *
مدرسه تموم شد و منم با ماشینم رفتم سمت خونه ا/ت....تصمیم گرفتم از پنجره اتاقش نگاهش کنم ببینم چیکار میکنه....
چند تا سنگ بزرگ اونجا بود...گذاشتم زیر پام و از پنجره اتاق ا/ت رو دیدم که حالش خیلی بده!
تب داره و مریضه!
تهیونگ : یعنی چی شده؟!
یکم دیگه نگاه کردم....یه مرده داشت یه چیز عجیب میداد ا/ت بخوره...!!
تهیونگ تو دلش : اون کیهه؟!
وقتی اون یارو رفت یه سنگ پرت کردم به شیشه اتاق که توجه ا/ت رو جلب کرد....
ا/ت :( با حالت مریضی ) تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ : چی شدی؟!
ا/ت : نمیبینی؟ حالم بدههه!
تهیونگ : هوففففف....یه دقیقه صبر کن!
* ویو ا/ت *
یهو دیدم تهیونگ میخواد از پنچره بیا داخل اتاق!
ا/ت: یاااا....داری چیکار میکنی؟
تهیونگ : اومدم....
تهیونگ اومد تو اتاق....
ا/ت : حالا چطوریمیخوای بری؟
تهیونگ : همین که پیش توام خوبه....
ا/ت: وایییی....
تهیونگ : چیزی لازم داری؟!
ا/ت : نه....
اومد کنارم نشست رو صندلی....
و....باهم حسابی حرف زدیم و خندیدیم!
انگار مریضیم رو فراموش کرده بودم!
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم فقط باهاش حرف میزدم و بهش نگاه میکردم....بهم آرامش میداد تا حالم بهتر شه!
* ۲ ساعت بعد *
همینجور داشتم باهاش حرف میزدم که صدای پای یکی اومد!
ا/ت : تهیونگ فکر کنم مامانم داره میاد!
تهیونگ : خب بیاد...
ا/ت : بیاد؟! اگر ببینه تو اینجایی پارم میکنه!
تهیونگ : میرم قایم میشم....
دیدم تهیونگ رفت تو کمد لباسام و در و بست....
ا/ت : ( خنده ریز )
در باز شد و مامانم اومد داخل...
منم خودمو زدم به مریضی....
ا/م : عزیزم حالت چطوره؟
ا/ت : بهترم!
ا/م : خداروشکر!
ا/ت : عمو کجاست؟
ا/م : نمیدونم....رفت بیرون گفت میخواد یه چیزی بیاره خونه....
ا/ت : اوهوم....
ا/م : من میرم....چیزی لازم داشتی صدام کن!
ا/ت : باشه مامانی!
ا/م : قربونت برم....( پیشونی ا/ت رو بوس کرد)
مامانم از اتاق رفت بیرون و در و بست...
ا/ت : تهیونگ بیا بیرون مامانم رفت!
تهیونگ : اومدم...
تهیونگ از کمد اومد بیرون...
تهیونگ : آخ....چقدر سخت بود!
ا/ت : ( خنده )
تهیونگ : یاااا....چرا میخندی؟
ا/ت : ( خنده ) ببخشید...بیا بشین پیشم!
تهیونگ : باشه.....
اومد کنارم نشست....
* شب *
تهیونگ : من دیگه باید برم....
ا/ت : برو...
تهیونگ : خب....باید چطوری برم؟
ا/ت : هوفففففف.......
هعی حوصله شرط گذاشتن ندارم!
ولی لایک کنیدااااااا🗡🗿
* ویو ا/ت *
حالم خیلی خیلی بد بود!!!!
هی داشت حالم بد تر میشد.....
فقط میخواستم بمیرم!
ا/م : هوفففف...عزیزم حالت چطوره؟
ا/ت : خیلی بد....!
ا/م : ( بغض ) نمیدونم چرا اینجوری شدی!
ع/ا : پیدا کردم!
ا/م : چیو؟!
ع/ا : راه درمان!
ا/م : ببینم....
عمو یه شیشه دستش بود که بنفش بود و برق میزد!
ا/ت : عمو....اون چیه؟
ع/ا : من میتونم خوبش کنم....
مامانم رفت بیرون و در و بست....عموم اومد طرفم و من دهنمو باز کردم اون چند قطره ریخت تو دهنم....یه حس عجیبی بهم دست داد.....و......سیاهی !
* ویو تهیونگ *
مدرسه تموم شد و منم با ماشینم رفتم سمت خونه ا/ت....تصمیم گرفتم از پنجره اتاقش نگاهش کنم ببینم چیکار میکنه....
چند تا سنگ بزرگ اونجا بود...گذاشتم زیر پام و از پنجره اتاق ا/ت رو دیدم که حالش خیلی بده!
تب داره و مریضه!
تهیونگ : یعنی چی شده؟!
یکم دیگه نگاه کردم....یه مرده داشت یه چیز عجیب میداد ا/ت بخوره...!!
تهیونگ تو دلش : اون کیهه؟!
وقتی اون یارو رفت یه سنگ پرت کردم به شیشه اتاق که توجه ا/ت رو جلب کرد....
ا/ت :( با حالت مریضی ) تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ : چی شدی؟!
ا/ت : نمیبینی؟ حالم بدههه!
تهیونگ : هوففففف....یه دقیقه صبر کن!
* ویو ا/ت *
یهو دیدم تهیونگ میخواد از پنچره بیا داخل اتاق!
ا/ت: یاااا....داری چیکار میکنی؟
تهیونگ : اومدم....
تهیونگ اومد تو اتاق....
ا/ت : حالا چطوریمیخوای بری؟
تهیونگ : همین که پیش توام خوبه....
ا/ت: وایییی....
تهیونگ : چیزی لازم داری؟!
ا/ت : نه....
اومد کنارم نشست رو صندلی....
و....باهم حسابی حرف زدیم و خندیدیم!
انگار مریضیم رو فراموش کرده بودم!
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم فقط باهاش حرف میزدم و بهش نگاه میکردم....بهم آرامش میداد تا حالم بهتر شه!
* ۲ ساعت بعد *
همینجور داشتم باهاش حرف میزدم که صدای پای یکی اومد!
ا/ت : تهیونگ فکر کنم مامانم داره میاد!
تهیونگ : خب بیاد...
ا/ت : بیاد؟! اگر ببینه تو اینجایی پارم میکنه!
تهیونگ : میرم قایم میشم....
دیدم تهیونگ رفت تو کمد لباسام و در و بست....
ا/ت : ( خنده ریز )
در باز شد و مامانم اومد داخل...
منم خودمو زدم به مریضی....
ا/م : عزیزم حالت چطوره؟
ا/ت : بهترم!
ا/م : خداروشکر!
ا/ت : عمو کجاست؟
ا/م : نمیدونم....رفت بیرون گفت میخواد یه چیزی بیاره خونه....
ا/ت : اوهوم....
ا/م : من میرم....چیزی لازم داشتی صدام کن!
ا/ت : باشه مامانی!
ا/م : قربونت برم....( پیشونی ا/ت رو بوس کرد)
مامانم از اتاق رفت بیرون و در و بست...
ا/ت : تهیونگ بیا بیرون مامانم رفت!
تهیونگ : اومدم...
تهیونگ از کمد اومد بیرون...
تهیونگ : آخ....چقدر سخت بود!
ا/ت : ( خنده )
تهیونگ : یاااا....چرا میخندی؟
ا/ت : ( خنده ) ببخشید...بیا بشین پیشم!
تهیونگ : باشه.....
اومد کنارم نشست....
* شب *
تهیونگ : من دیگه باید برم....
ا/ت : برو...
تهیونگ : خب....باید چطوری برم؟
ا/ت : هوفففففف.......
هعی حوصله شرط گذاشتن ندارم!
ولی لایک کنیدااااااا🗡🗿
۸۱.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.