جن گیری ( پارت چهاردهم )
جن گیری ( پارت چهاردهم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : ( گریه شدید )
نمیتونستم حرف بزنم....!
و.....دوباره....سیاهی!
* فردا *
* ویو ا/م *
ا/م : عزیزم....حالت خوبه؟
دیدم هیچ صدایی از اتاقش نمیاد...اول فکر کردم که خوابه....یکم نگران شدم چون اون خوابش خیلی سبُکه بیدار میشه!
رفتم تو اتاقش....
با چیزی که دیدم قلبم وایساد!!!
ا/م : ( گریه ) عزیزم....!! ( داد )
ع/ا : چی شده؟!
ا/م : ( گریه شدید )
ع/ا : نه....نه...نه!!!! ولش کن!
یهو یه دود سیاهی از دهن ا/ت اومد بیرون!!!
ا/م : ( گریه و ترسیده ) چه بلایی به سَر دخترم اومده؟!
ع/ا : من کمکش میکنم!
ا/م : توروخدا یه کاری کن!!!
ع/ا : هوفففف....
دیدم نشست دستاشو مشت کرد...و...یه وِردی رو میخوند!
بعد چند دقیقه همه چیز آروم شد و ا/ت قلبش شروع به زدن کرد....انگار حالش خوب شد....منم خیلی خیالم راحت شد و کنار تختش نشستم....
* ویو تهیونگ *
ا/ت حتا امروز هم نیومد مدرسه!
دیشب که پیشش بودم حالش خیلی خوب بود!
یعنی امروز دوباره حالش بد شده؟!
خواستم دوباره برم ببینمش....
* چند ساعت بعد *
زنگ بعد زنگ آخر بود....
زنگ اخر شد و خواستم برم خونه که یهو یکی اومد تو راه رو مدرسه و رسید به من....
؟ : ا/ت....
تهیونگ : ا/ت چی؟
؟ : ا/ت....ا/ت....!
تهیونگ : چی داری میگی؟!
؟ : ( لبخند ) یعنی نمیدونی؟
تهیونگ : مثل آدم بگو چی میگی!
؟ : هوم....هوفففف....ا/ت مُرد!
تهیونگ : اسکُلی؟
؟ : ( رفت )
تهیونگ : یعنی چی؟!
ترسیدم....ولی با خودم فکر میکردم که مگه اون یارو ا/ت رو میشناسه که میگه ا/ت مُرده؟
ولی بازم میخواستم برم خونه ا/ت و ببینمش!
* شب *
شب شد و منم رفتم با ماشین تا خونه ا/ت....از پنجره دیدم ا/ت نبود!
تهیونگ : کجاست یعنی؟
دیدم اورژانس اومد!!!
تهیونگ تو ذهنش : نکنه واقعا....! نه اینا همش دروغه!
رفتم یجا قایم شدم که منو نبینن....
دیدم یه مَرده که فکر کنم بابا ا/ت بود...دیدم ا/ت رو بغل کرده و ا/ت بیهوشه...!!
دارن میبرنن تو ماشین....مامانش هم داشت گریه میکرد!
اون یارو که نمیشناسمش( عموش ) یه کتاب تو دستشه....
تهیونگ : نه...نه!
سریع رفتم سوار ماشینم شدم و پشت سر ماشین اورژانس میرفتم....
تهیونگ : ( نفس نفس ) تروخدا....خوب شه!
بلاخره رسیدیم بیمارستان...وارد شدم...ا/ت رو با سرعت بردن اتاق........
خمارییییییی🗡🗿💔
* ویو ا/ت *
ا/ت : ( گریه شدید )
نمیتونستم حرف بزنم....!
و.....دوباره....سیاهی!
* فردا *
* ویو ا/م *
ا/م : عزیزم....حالت خوبه؟
دیدم هیچ صدایی از اتاقش نمیاد...اول فکر کردم که خوابه....یکم نگران شدم چون اون خوابش خیلی سبُکه بیدار میشه!
رفتم تو اتاقش....
با چیزی که دیدم قلبم وایساد!!!
ا/م : ( گریه ) عزیزم....!! ( داد )
ع/ا : چی شده؟!
ا/م : ( گریه شدید )
ع/ا : نه....نه...نه!!!! ولش کن!
یهو یه دود سیاهی از دهن ا/ت اومد بیرون!!!
ا/م : ( گریه و ترسیده ) چه بلایی به سَر دخترم اومده؟!
ع/ا : من کمکش میکنم!
ا/م : توروخدا یه کاری کن!!!
ع/ا : هوفففف....
دیدم نشست دستاشو مشت کرد...و...یه وِردی رو میخوند!
بعد چند دقیقه همه چیز آروم شد و ا/ت قلبش شروع به زدن کرد....انگار حالش خوب شد....منم خیلی خیالم راحت شد و کنار تختش نشستم....
* ویو تهیونگ *
ا/ت حتا امروز هم نیومد مدرسه!
دیشب که پیشش بودم حالش خیلی خوب بود!
یعنی امروز دوباره حالش بد شده؟!
خواستم دوباره برم ببینمش....
* چند ساعت بعد *
زنگ بعد زنگ آخر بود....
زنگ اخر شد و خواستم برم خونه که یهو یکی اومد تو راه رو مدرسه و رسید به من....
؟ : ا/ت....
تهیونگ : ا/ت چی؟
؟ : ا/ت....ا/ت....!
تهیونگ : چی داری میگی؟!
؟ : ( لبخند ) یعنی نمیدونی؟
تهیونگ : مثل آدم بگو چی میگی!
؟ : هوم....هوفففف....ا/ت مُرد!
تهیونگ : اسکُلی؟
؟ : ( رفت )
تهیونگ : یعنی چی؟!
ترسیدم....ولی با خودم فکر میکردم که مگه اون یارو ا/ت رو میشناسه که میگه ا/ت مُرده؟
ولی بازم میخواستم برم خونه ا/ت و ببینمش!
* شب *
شب شد و منم رفتم با ماشین تا خونه ا/ت....از پنجره دیدم ا/ت نبود!
تهیونگ : کجاست یعنی؟
دیدم اورژانس اومد!!!
تهیونگ تو ذهنش : نکنه واقعا....! نه اینا همش دروغه!
رفتم یجا قایم شدم که منو نبینن....
دیدم یه مَرده که فکر کنم بابا ا/ت بود...دیدم ا/ت رو بغل کرده و ا/ت بیهوشه...!!
دارن میبرنن تو ماشین....مامانش هم داشت گریه میکرد!
اون یارو که نمیشناسمش( عموش ) یه کتاب تو دستشه....
تهیونگ : نه...نه!
سریع رفتم سوار ماشینم شدم و پشت سر ماشین اورژانس میرفتم....
تهیونگ : ( نفس نفس ) تروخدا....خوب شه!
بلاخره رسیدیم بیمارستان...وارد شدم...ا/ت رو با سرعت بردن اتاق........
خمارییییییی🗡🗿💔
۵۸.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.