فیک:"بزار نجاتت بدم"۳۴
نامجون،ا.ت،یونگی،جونگ کوک و تهیونگ با لباسای پاره پارش روی یه سکو روبهروی پارک نشسته بودن و به طرز وحشتناکی هماهنگ داشتن بستنی قیفی های وانیلیشونو لیس میزدن و به افق زل زده بودن
هیچ صدایی از هیچکدوم در نمیومد تا اینکه یهو تهیونگ داد زد:
اع اع!
و همگی از جاشون پریدن
ا.ت: چته نفله؟
تهیونگ سمت جونگ کوک خم شد:
کوک... این همون زنس که چند روز پیش دنبالت بود! دوباره همونه!
ا.ت:وات د هل...
جونگ کوک گوشیشو درآورد و یه تماس گرفت و جوری صحبت کرد که احدی ناسی جز اونی که پشت تلفن بود نتونست صداشو بشنوه!
جونگ کوک:حل شد...
ا.ت خم شد و به تهیونگ نگاه کرد و بعد به نامجون نزدیک شد:
میگم نامجون... من وجدانم اجازه نمیده این مادر مرده تا خونه با همین لباسا بره!
نامجون نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد جوری که یعنی فهمیده منظور ا.ت چیه سر تکون داد
بعد تموم شدن بستنیا همه وارد یه لباس فروشی شدن که کلی لباسای لش و گنگ طور داشت
ا.ت: من همیشه ازین مغازه لباس میخرم...لباساشو دوست دارم!
بعدبا سرعت نور رفت و با چند دست لباس برگشت:
بگیر برو پروف کن
تهیونگ لباسا رو گرفت و رفت سمت اتاق پروف و بقیه عین حوضار داوران رو صندلیای جلوی اتاق پروف نشستن
تهیونگ بعد چند ثانیه اومد بیرون.
ا.ت به بقیه یه نگاهی کرد و معلوم شد هیچکس خوشش نیومده:
خیلی گشاده!
.
.
جونگ کوک: خیلی جذبه!
.
.
نامجون: وات دا فاک من!
.
.
یونگی: شبی جوجه اردک زشت شدی!
.
.
ا.ت: بعدی
.
.
همگی باهم:نه!
.
.
(چهل و پنج دقیقه بعد)
تهیونگ در حالی که چهرش دوباره عین این از جنگ برگشته ها شده بود از اتاق پروف اومد بیرون و با ناامیدی سرش گرفت بالا
ا.ت به بقیه نگاه کرد و یهو همه باهم پاشدن
ا.ت: براوو!
یونگی:نه!خوشمان آمد...
و همگی شروع به دست زدن کرد
تهیونگ: خدارو شکر
تهیونگ یه تیشرت گشاد مشکی و یه شلوار خیلی ساده پوشیده بود و لباس در عین سادگی خیلی بهش میومد
جونگ کوک موهای فرفری تهیونگو بهم زد و یه لبخند خرگوشی تحویلش داد:
خیلی کیوت شدی!
.
.
.
جونگ کوک:آوردینش؟
×بله قربان. ولی تاحالا حرف نزده...
جونگ کوک: اکی... میتونی بری!
جونگ کوک سمت زنی که به صندلی بسته شده بود رفت. چونشو گرفت و سرشو آورد بالا
زن موهای کوتاه مشکی داشت و چشمای قهوهای روشن
پوست سفیدی داشت که با خطوت ریز و درشت طراحی شده بود
لبخند کوچیکی زد و قطره اشکی از گونش پایین ریخت
جونگ کوک حس عجیبی داشت...
چرا این زن انقدر آشناس؟
.
.
.
계속
هیچ صدایی از هیچکدوم در نمیومد تا اینکه یهو تهیونگ داد زد:
اع اع!
و همگی از جاشون پریدن
ا.ت: چته نفله؟
تهیونگ سمت جونگ کوک خم شد:
کوک... این همون زنس که چند روز پیش دنبالت بود! دوباره همونه!
ا.ت:وات د هل...
جونگ کوک گوشیشو درآورد و یه تماس گرفت و جوری صحبت کرد که احدی ناسی جز اونی که پشت تلفن بود نتونست صداشو بشنوه!
جونگ کوک:حل شد...
ا.ت خم شد و به تهیونگ نگاه کرد و بعد به نامجون نزدیک شد:
میگم نامجون... من وجدانم اجازه نمیده این مادر مرده تا خونه با همین لباسا بره!
نامجون نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد جوری که یعنی فهمیده منظور ا.ت چیه سر تکون داد
بعد تموم شدن بستنیا همه وارد یه لباس فروشی شدن که کلی لباسای لش و گنگ طور داشت
ا.ت: من همیشه ازین مغازه لباس میخرم...لباساشو دوست دارم!
بعدبا سرعت نور رفت و با چند دست لباس برگشت:
بگیر برو پروف کن
تهیونگ لباسا رو گرفت و رفت سمت اتاق پروف و بقیه عین حوضار داوران رو صندلیای جلوی اتاق پروف نشستن
تهیونگ بعد چند ثانیه اومد بیرون.
ا.ت به بقیه یه نگاهی کرد و معلوم شد هیچکس خوشش نیومده:
خیلی گشاده!
.
.
جونگ کوک: خیلی جذبه!
.
.
نامجون: وات دا فاک من!
.
.
یونگی: شبی جوجه اردک زشت شدی!
.
.
ا.ت: بعدی
.
.
همگی باهم:نه!
.
.
(چهل و پنج دقیقه بعد)
تهیونگ در حالی که چهرش دوباره عین این از جنگ برگشته ها شده بود از اتاق پروف اومد بیرون و با ناامیدی سرش گرفت بالا
ا.ت به بقیه نگاه کرد و یهو همه باهم پاشدن
ا.ت: براوو!
یونگی:نه!خوشمان آمد...
و همگی شروع به دست زدن کرد
تهیونگ: خدارو شکر
تهیونگ یه تیشرت گشاد مشکی و یه شلوار خیلی ساده پوشیده بود و لباس در عین سادگی خیلی بهش میومد
جونگ کوک موهای فرفری تهیونگو بهم زد و یه لبخند خرگوشی تحویلش داد:
خیلی کیوت شدی!
.
.
.
جونگ کوک:آوردینش؟
×بله قربان. ولی تاحالا حرف نزده...
جونگ کوک: اکی... میتونی بری!
جونگ کوک سمت زنی که به صندلی بسته شده بود رفت. چونشو گرفت و سرشو آورد بالا
زن موهای کوتاه مشکی داشت و چشمای قهوهای روشن
پوست سفیدی داشت که با خطوت ریز و درشت طراحی شده بود
لبخند کوچیکی زد و قطره اشکی از گونش پایین ریخت
جونگ کوک حس عجیبی داشت...
چرا این زن انقدر آشناس؟
.
.
.
계속
۵۹.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.