armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 19

داستان که جلوتر رفت، من سبک‌تر نشدم. فقط عادت کردم.
به نبودن، به نپرسیدن، به نخواستن.
روزها می‌گذشتند و من دیگر دنبال معنا نبودم. حتی دنبال خوب شدن هم نبودم. فقط بیدار می‌شدم، کارهایم را می‌کردم، شب می‌شد و دوباره می‌خوابیدم. زندگی برایم شده بود یک مسیر صاف و طولانی که نه بالا داشت، نه پایین. فقط راه رفتن.
دیگر برایم مهم نبود دقیقاً دارم به کجا می‌روم. مهم نبود آخرش چه می‌شود. حتی مهم نبود حالم چطور است. یک خستگی ثابت در من مانده بود؛ نه آن‌قدر شدید که زمین‌گیرم کند، نه آن‌قدر کم که نادیده‌اش بگیرم. خستگی‌ای که با من راه می‌آمد و من هم قبولش کرده بودم.
ادامه می‌دادم، نه از روی امید، نه از روی انگیزه.
ادامه می‌دادم چون ایستادن سخت‌تر بود.
چون اگر می‌ایستادم، مجبور می‌شدم فکر کنم، و فکر کردن دیگر توانم را می‌گرفت.
پس راه رفتن ساده‌تر بود. حتی اگر بی‌هدف.
به خودم قول هیچ‌چیزی نمی‌دادم.
نه آینده‌ای می‌ساختم، نه رؤیایی.
فقط می‌گفتم امروز را بگذران.
و فردا هم اگر شد.
گاهی با خودم فکر می‌کردم من دیگر آن آدمِ قبل نیستم. آنی که حساس بود، زود وابسته می‌شد، همه‌چیز را جدی می‌گرفت. حالا انگار یک لایه بی‌حسی روی من کشیده شده بود. نه خوشحال، نه خیلی ناراحت. فقط خسته.
و درست وقتی فکر می‌کردم دیگر هیچ چیز قرار نیست تغییری بدهد،
درست وسط همین روزِ معمولی،
درست وقتی انتظار هیچ‌چیزی را نداشتم،
یک جمله دیدم.
از او.
همین.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 20آن پیام دق...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 21شروع دوبار...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 18یک دوره‌ای...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 17فکر می‌کرد...

army_aa is talking:📜:سطر اول داستان ما....Part 13کم‌کم فهمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط