armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 18

یک دوره‌ای رسید که دیگر چیزی هیجان‌زده‌ام نمی‌کرد. نه آینده، نه برنامه، نه حتی رویاهایی که قبلاً با شوق درباره‌شان فکر می‌کردم. زندگی برایم شبیه یک مسیر طولانی شده بود که نمی‌دانستم چرا باید تا آخرش بروم. نه این‌که درد مشخصی داشته باشم؛ بیشتر یک خستگی عمیق بود، خستگی‌ای که آدم را به این فکر می‌اندازد که شاید توقف، ساده‌تر از ادامه دادن باشد.

صبح‌ها بیدار می‌شدم و اولین فکری که می‌آمد این بود که «باز هم یک روز دیگر». نه ترسناک، نه غم‌انگیز؛ فقط تهی. انگار تمام انرژی‌ای که سال‌ها خرج احساس کردن کرده بودم، تمام شده بود. دلم نمی‌خواست بجنگم، دلم نمی‌خواست تلاش کنم، حتی دلم نمی‌خواست امیدوار باشم. امید هم وقتی زیاد مصرف شود، آدم را خسته می‌کند.

با خودم فکر می‌کردم اگر قرار است زندگی همین‌قدر خنثی و سنگین باشد، ادامه دادن چه معنایی دارد؟ نه از روی اعتراض، نه از روی قهر؛ فقط یک سؤال ساده و بی‌جواب. احساس می‌کردم دارم نقش کسی را بازی می‌کنم که باید ادامه بدهد، بدون این‌که بداند برای چه.

اما وسط همین افکار، یک تصویر مدام برمی‌گشت. او. نه به‌عنوان کسی که دلم می‌خواست برگردد، بلکه به‌عنوان کسی که حالا واقعاً خوب بود. دیدن این‌که بدون من هم می‌تواند بخندد، جلو برود، آرام باشد. و عجیب‌ترین بخشش این بود که این تصویر، به‌جای این‌که بیشتر ناامیدم کند، یک نقطه‌ی روشن کوچک در تاریکی ذهنم می‌ساخت.

با خودم گفتم: اگر من برایش مهم بوده‌ام، اگر حتی ذره‌ای از بودنم باعث شده حالا قوی‌تر باشد، پس شاید رفتنم بی‌معنا نبوده. شاید سهم من از این داستان، همین بوده که او را به جایی برساند که حالا ایستاده. و اگر او توانسته ادامه بدهد، چرا من نتوانم؟

نخواستم ادامه بدهم برای آینده‌ی مبهم، برای وعده‌های بزرگ یا رویاهای دور. ادامه دادم فقط برای همین یک چیز ساده: این‌که خوشحالی‌اش واقعی بود، و من دلم نمی‌خواست این خوشحالی جایی به اندوه من گره بخورد. خواستم زنده بمانم، نفس بکشم، راه بروم، فقط برای این‌که وقتی از دور نگاه می‌کنم، بدانم من هم سهمی در خوب بودن دنیا داشته‌ام، حتی اگر دیده نشود.

آن روز تصمیم بزرگی نگرفتم. قهرمان نشدم. فقط به خودم گفتم: «امروز را بگذران.» و بعد، «فردا را هم.» همین. ادامه دادن من، آرام بود، بی‌صدا، بدون شعار. اما واقعی.

و شاید زندگی دقیقاً همین است؛
نه خواستنِ همیشگی،
نه امیدِ پررنگ،
بلکه انتخابِ ماندن،
وقتی رفتن ساده‌تر به نظر می‌رسد.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 17فکر می‌کرد...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 16کم‌کم دیدم...

این روز ها انگار هم چیز یک جور از بین میرود ادم ها، حرف ها، ...

موسیقی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط