armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 17

فکر می‌کردم وقتی به آن آرامش می‌رسم، همه‌چیز تمام می‌شود. فکر می‌کردم وقتی دیگر حالش برایم آزاردهنده نیست و خوشحالی‌اش را می‌پذیرم، دیگر جایی برای درد نمی‌ماند. اما زندگی همیشه این‌طور ساده نیست. بعضی احساسات دیر می‌آیند؛ وقتی خیال می‌کنی از آن‌ها عبور کرده‌ای، درست همان‌وقت آرام و بی‌صدا برمی‌گردند.

دلتنگی من از جنس فریاد نبود. نه گریه‌ی بلند، نه شکستن ناگهانی. بیشتر شبیه خستگی بود. خستگی‌ای که صبح با تو بیدار می‌شود و شب هم کنارت می‌خوابد. خستگی‌ای که حتی اگر بخواهی خوشحال باشی، نمی‌گذارد کامل بخندی. انگار یک لایه‌ی نازک اما سنگین روی تمام حس‌ها کشیده شده باشد.

بیشتر از خودِ او، دلتنگ آن «خودم» بودم که کنارش بود. آن نسخه‌ای از من که هنوز امیدوار بود، هنوز با شوق فکر می‌کرد، هنوز می‌توانست به آینده‌ای مشترک دل ببندد. حالا که همه‌چیز تمام شده بود، فهمیدم فقط یک آدم را از دست ندادم؛ بخشی از خودم هم جا مانده بود، جایی بین حرف‌های نگفته و رویاهای نیمه‌تمام.

بعضی شب‌ها بدون دلیل خاصی خسته می‌شدم. نه کاری کرده بودم، نه اتفاقی افتاده بود. فقط ذهنم سنگین می‌شد. خاطره‌ها نه واضح بودند، نه پررنگ؛ بیشتر مثل سایه می‌آمدند و می‌رفتند. اما همان سایه‌ها کافی بودند تا قلبم را منقبض کنند. دلتنگی همیشه به شکل تصویر واضح نمی‌آید؛ گاهی فقط یک حس گنگ است که نمی‌دانی دقیقاً برای چه چیزی است.

ناراحتی‌ام هم عجیب بود. نه از جنس اعتراض، نه از جنس «چرا این‌طور شد». بیشتر شبیه پذیرفتن چیزی بود که دوستش نداشتی، اما راهی جز قبولش نداشتی. می‌دانستم تصمیم‌ها گرفته شده، مسیرها جدا شده، و بازگشتی در کار نیست. همین دانستن، خودش خسته‌کننده بود. چون دیگر حتی نمی‌توانستی به امید تغییر، دلخوش باشی.

گاهی با خودم فکر می‌کردم نکند زود قوی شدم؟ نکند باید بیشتر می‌شکستم؟ اما حقیقت این بود که من نشکسته بودم؛ من فقط خسته بودم. خسته از دوست داشتن، خسته از رها کردن، خسته از جمع‌وجور کردن خودم بعد از هر فکر ناخواسته. بعضی روزها قوی بودن هم انرژی می‌خواهد، و من انرژی‌ام کم شده بود.

دلتنگی‌ام بی‌سر و صدا ادامه داشت. نه برای برگشت، نه برای پیام، نه برای حضور دوباره. فقط برای آن حس آشنا که زمانی داشتم و حالا دیگر نیست. حسِ دیده شدن، حسِ مهم بودن برای یک نفر خاص. و قبول این‌که دیگر قرار نیست آن حس برگردد، درد داشت؛ حتی اگر عقل آن را پذیرفته بود.

و من در میان این خستگی و ناراحتی آرام، یاد گرفتم که بعضی مرحله‌ها قرار نیست سریع رد شوند. بعضی حس‌ها باید زمان خودشان را داشته باشند. دلتنگی من، اعتراض نبود؛ وداع بود. وداعی طولانی، آهسته و صبور، با چیزی که زمانی همه‌چیزم بود و حالا فقط خاطره‌ای سنگین در گوشه‌ی دلم شده بود.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 16کم‌کم دیدم...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 15مدتی طول ک...

army_aa is talking:📜:سطر اول داستان ما....Part 13کم‌کم فهمید...

ان هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط