جن گیری ( پارت یازدهم )
جن گیری ( پارت یازدهم )
* ویو ا/ت *
رفتم داخل خونه....پدرم اومده بود...
ا/ت : سلام....
ب/ا : سلام دخترم!
ا/م: چرا انقدر دیر کردی؟
ا/ت : مامان بهخدا فقط گند دقیقه دیر رسیدم!
ا/م : هوفففف...باشه...برو لباست رو عوض کن غذا بخوریم...
ا/ت : چشم....
رفتم تو اتاق و لباسم و عوض کردم و آرایشم و پاک کردم و موهامو بستم و رفتم پایین تا غذا بخورم.....
ع/ا : میگم....ا/ت!
ا/ت : بله عمو؟
ع/ا : اممممم....فردا صبح بیرون کارت دارم....واسه همون!
ا/ت : واسه همون چی؟
ع/ا : ( سرفه )
ا/ت : آهان....باشه!
ب/ا تو ذهنش : مشکوک میزنن!
ا/ت : من سیر شدم میرم....
رفتم تو اتاق و رفتم رو تخت.....به تهیونگ فکر میکردم! ولی خیلی نگران بودم! چون اون موجود لعنتی که ۱ سال پیش منو تسخیر کرده برگشته! حتما اومده دنبال من....!!!
داشتم از نگرانی و استرس میمردم!
ا/ت : هوففففف....خدایا...خودت کمک کن!
* فردا *
از خواب پاشدم.....سرم درد میکرد! حالت تهوع داشتم....!!!!
م/ا : ا/تتتت....پاشو دیگه! باید بری مدرسه!
ا/ت : اییییییی....!!
مامانم اومد تو اتاقم....
ا/م : ( نگران : عزیزم.....چرا اینجوری شدی ؟!!
ا/ت : حالم بده!
ا/م : هوففففف....نه! الان نه! رو تخت دراز بکش الان میرم دارو میارم!
رو تخت دراز کشیدم....کل دنیا دور سرم میچرخید!
ع/ا : چیشده؟
ا/م : ا/ت حالش خیلی بد شده!
ع/ا : یاااا....نکنه....
ا/م : نکنه چی؟!
ع/ا : هیچی....برو بهش داره بده!
ا/م : باشه....
* ویو عمو ا/ت *
با خودم فکر کردم....فکر کنم دوباره اون موجود برگشته تو وجودش!
بخاطر همین حالش بد شده!
سریع رفتم سمت کیفم و چند تا دارو رو درآورم....
مامان ا/ت وقتی از اتاقش اومد بیرون رفتم داخل اتاقش و بهش اون دارو هارو دادم....بیهوش شد...
ع/ا : خوبه....فکر کنم دوباره باید شروع کنیم!
* ویو تهیونگ *
امروز ا/ت مدرسه نیومد....!!! نگران شدم! شاید مریض شده....!
چون یهبار ا/ت گفت خونش کجاست تصمیم گرفتم بعد مدرسه برم خونش و بهش سر بزنم....
این پارت گزاشتم....💔🗿🤝🏻
* ویو ا/ت *
رفتم داخل خونه....پدرم اومده بود...
ا/ت : سلام....
ب/ا : سلام دخترم!
ا/م: چرا انقدر دیر کردی؟
ا/ت : مامان بهخدا فقط گند دقیقه دیر رسیدم!
ا/م : هوفففف...باشه...برو لباست رو عوض کن غذا بخوریم...
ا/ت : چشم....
رفتم تو اتاق و لباسم و عوض کردم و آرایشم و پاک کردم و موهامو بستم و رفتم پایین تا غذا بخورم.....
ع/ا : میگم....ا/ت!
ا/ت : بله عمو؟
ع/ا : اممممم....فردا صبح بیرون کارت دارم....واسه همون!
ا/ت : واسه همون چی؟
ع/ا : ( سرفه )
ا/ت : آهان....باشه!
ب/ا تو ذهنش : مشکوک میزنن!
ا/ت : من سیر شدم میرم....
رفتم تو اتاق و رفتم رو تخت.....به تهیونگ فکر میکردم! ولی خیلی نگران بودم! چون اون موجود لعنتی که ۱ سال پیش منو تسخیر کرده برگشته! حتما اومده دنبال من....!!!
داشتم از نگرانی و استرس میمردم!
ا/ت : هوففففف....خدایا...خودت کمک کن!
* فردا *
از خواب پاشدم.....سرم درد میکرد! حالت تهوع داشتم....!!!!
م/ا : ا/تتتت....پاشو دیگه! باید بری مدرسه!
ا/ت : اییییییی....!!
مامانم اومد تو اتاقم....
ا/م : ( نگران : عزیزم.....چرا اینجوری شدی ؟!!
ا/ت : حالم بده!
ا/م : هوففففف....نه! الان نه! رو تخت دراز بکش الان میرم دارو میارم!
رو تخت دراز کشیدم....کل دنیا دور سرم میچرخید!
ع/ا : چیشده؟
ا/م : ا/ت حالش خیلی بد شده!
ع/ا : یاااا....نکنه....
ا/م : نکنه چی؟!
ع/ا : هیچی....برو بهش داره بده!
ا/م : باشه....
* ویو عمو ا/ت *
با خودم فکر کردم....فکر کنم دوباره اون موجود برگشته تو وجودش!
بخاطر همین حالش بد شده!
سریع رفتم سمت کیفم و چند تا دارو رو درآورم....
مامان ا/ت وقتی از اتاقش اومد بیرون رفتم داخل اتاقش و بهش اون دارو هارو دادم....بیهوش شد...
ع/ا : خوبه....فکر کنم دوباره باید شروع کنیم!
* ویو تهیونگ *
امروز ا/ت مدرسه نیومد....!!! نگران شدم! شاید مریض شده....!
چون یهبار ا/ت گفت خونش کجاست تصمیم گرفتم بعد مدرسه برم خونش و بهش سر بزنم....
این پارت گزاشتم....💔🗿🤝🏻
۹۳.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.