جن گیری ( پارت یازدهم )
جن گیری ( پارت یازدهم )
* ویو ا/ت*
* شب*
اتقدر غرق کتاب خوندن بودم اصلا حواسم به گذر زمان نبود !
سهو به خودم اومدم و دیدم ساعت ۷ و نیمه! باید ۸ برم پیش تهیونگ!
سریع پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام که لباس انتخاب کردم و موهامو حالت دادم و یکم ارایش کردم و به خودم عطر زدم....
ا/ت : عالیه....
گوشیم و هندزفری و گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین....مامان بود ولی پدرم سرکار بود....
م/ا : کجا میری؟
ا/ت : بیرون....پیش دخترا!
م/ا : هوم....ولی زود برگرد !
ا/ت : هوفففف....
م/ا : راس ساعت ۹ خونه باش!
ا/ت : باشه....
از خونه رفتم بیرون....داشتم از کوچه رد میشدم که یه ماشین اومد بغلم وایساد و بوق میزد! صدای رومخی داشت! اول فکر کردم مزاحمه....بعد یکم دقت کردم دیدم تهیونگه!
ا/ت : یاااا...عین آدم از ماشینت پیاده شو خب!
تهیونگ : ( خنده ) بیا بالا....
ا/ت،: اه...
رفتم سوار ماشین شدم و در ماشین رو بستم...
ا/ت : خب....کجا میریم؟
تهیونگ : بهت میگم....
ا/ت : هوفففف....
ماشین شروع به حرکت کرد و نمیدونم تهیونگ داشت کجا میرفت...! یکم ترسیدم! آخه انگار داشت ناکجا آباد میرفت...!!!
رسیدیم.....که جای جنگلی بود که توی شب قشنگ دیده میشد!
از ماشین پیاده شدیم....
ا/ت : اینجا خیلی قشنگه!
تهیونگ : آره...
ا/ت : تو....همیشه میای اینجا؟
تهیونگ : آره....جای قشنگیه...بهم آرامش میده!
ا/ت : ( لبخند )
با تهیونگ توی جنگل قدم میزدیم....خیلی همه جا پر درخت و گل !
که تهیونگ دستم رو گرفت....منم دستش رو گرفتم...خیلی خوب بود!
تهیونگ : دوست داری....واقعا دوس دخترم شی؟
ا/ت : امممممم.....نمیدونم!
تهیونگ : هوم؟
ا/ت : یاااا....من فقط چند روزه تورو دیدم!
تهیونگ : راس میگی!
ا/ت : ولی.....
تهیونگ : ولی چی؟!
ا/ت: فکر کنم....خوشم بیاد که دوس دخترت شم!.....ولی نمیتونم بهت اعتماد کنم!
تهیونگ : چطور؟
ا/ت : هوففففف....باید زمان بگذره تا....بتونم بهت اعتماد کنم!
تهیونگ : اوهوم....یه سوال ازت دارم!
ا/ت : بله؟
تهیونگ : چرا اون شب داشتی روح احظار میکردی؟
ا/ت : خب.....به این کار علاقه دارم!
تهیونگ : نمیدونی کار بَدیه؟
ا/ت : هوم....برام مهم نیست!
تهیونگ : پدر من کِشیش هست....و از این کار اقلا خوشش نمیاد!
ا/ت : واقعا؟!
تهیونگ : آره....
ا/ت : خب....مشکل خودشه!
تهیونگ : خیلی لَجی!
ا/ت : زندگی خودم به خودم مربوطه....و دنبال چیزی هستم که بهش علاقه دارم!
تهیونگ : منطقیه....
ا/ت : ( نفس عمیق )
* تهیونگ ویو *
وقتی ا/ت حرف میزد غرقش میشدم! عین غرق شدن توی اقیانوس!
از نوع حرف زدنش خوشم اومد! مثل منه!
واقعا دوست داشتم دوس دخترم باشه!
خیلی دوست داشتم....
قدم زدن با اون حس خوبی داشت!
* ویو ا/ت *
* ساعت ۹ *
ا/ت : یا خدا!
تهیونگ : چی شده؟!
ا/ت : ساعت ۹ باید برم خونه....مامانم میکشتم!
تهیونگ : بیا برسونمت!
ا/ت : باشه...بریم!
با تهیونگ رفتیم تا سمت ماشینش و سوار شدیم....من آدرس خونم رو گفتم و اون من رو رسوند....
تهیونگ :( لبخند ) خب....خوشحال شدم از دیدنت!
ا/ت : ( لبخند ) منم....
هعییییییی
شرطا پارت بعد :
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۱
* ویو ا/ت*
* شب*
اتقدر غرق کتاب خوندن بودم اصلا حواسم به گذر زمان نبود !
سهو به خودم اومدم و دیدم ساعت ۷ و نیمه! باید ۸ برم پیش تهیونگ!
سریع پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام که لباس انتخاب کردم و موهامو حالت دادم و یکم ارایش کردم و به خودم عطر زدم....
ا/ت : عالیه....
گوشیم و هندزفری و گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین....مامان بود ولی پدرم سرکار بود....
م/ا : کجا میری؟
ا/ت : بیرون....پیش دخترا!
م/ا : هوم....ولی زود برگرد !
ا/ت : هوفففف....
م/ا : راس ساعت ۹ خونه باش!
ا/ت : باشه....
از خونه رفتم بیرون....داشتم از کوچه رد میشدم که یه ماشین اومد بغلم وایساد و بوق میزد! صدای رومخی داشت! اول فکر کردم مزاحمه....بعد یکم دقت کردم دیدم تهیونگه!
ا/ت : یاااا...عین آدم از ماشینت پیاده شو خب!
تهیونگ : ( خنده ) بیا بالا....
ا/ت،: اه...
رفتم سوار ماشین شدم و در ماشین رو بستم...
ا/ت : خب....کجا میریم؟
تهیونگ : بهت میگم....
ا/ت : هوفففف....
ماشین شروع به حرکت کرد و نمیدونم تهیونگ داشت کجا میرفت...! یکم ترسیدم! آخه انگار داشت ناکجا آباد میرفت...!!!
رسیدیم.....که جای جنگلی بود که توی شب قشنگ دیده میشد!
از ماشین پیاده شدیم....
ا/ت : اینجا خیلی قشنگه!
تهیونگ : آره...
ا/ت : تو....همیشه میای اینجا؟
تهیونگ : آره....جای قشنگیه...بهم آرامش میده!
ا/ت : ( لبخند )
با تهیونگ توی جنگل قدم میزدیم....خیلی همه جا پر درخت و گل !
که تهیونگ دستم رو گرفت....منم دستش رو گرفتم...خیلی خوب بود!
تهیونگ : دوست داری....واقعا دوس دخترم شی؟
ا/ت : امممممم.....نمیدونم!
تهیونگ : هوم؟
ا/ت : یاااا....من فقط چند روزه تورو دیدم!
تهیونگ : راس میگی!
ا/ت : ولی.....
تهیونگ : ولی چی؟!
ا/ت: فکر کنم....خوشم بیاد که دوس دخترت شم!.....ولی نمیتونم بهت اعتماد کنم!
تهیونگ : چطور؟
ا/ت : هوففففف....باید زمان بگذره تا....بتونم بهت اعتماد کنم!
تهیونگ : اوهوم....یه سوال ازت دارم!
ا/ت : بله؟
تهیونگ : چرا اون شب داشتی روح احظار میکردی؟
ا/ت : خب.....به این کار علاقه دارم!
تهیونگ : نمیدونی کار بَدیه؟
ا/ت : هوم....برام مهم نیست!
تهیونگ : پدر من کِشیش هست....و از این کار اقلا خوشش نمیاد!
ا/ت : واقعا؟!
تهیونگ : آره....
ا/ت : خب....مشکل خودشه!
تهیونگ : خیلی لَجی!
ا/ت : زندگی خودم به خودم مربوطه....و دنبال چیزی هستم که بهش علاقه دارم!
تهیونگ : منطقیه....
ا/ت : ( نفس عمیق )
* تهیونگ ویو *
وقتی ا/ت حرف میزد غرقش میشدم! عین غرق شدن توی اقیانوس!
از نوع حرف زدنش خوشم اومد! مثل منه!
واقعا دوست داشتم دوس دخترم باشه!
خیلی دوست داشتم....
قدم زدن با اون حس خوبی داشت!
* ویو ا/ت *
* ساعت ۹ *
ا/ت : یا خدا!
تهیونگ : چی شده؟!
ا/ت : ساعت ۹ باید برم خونه....مامانم میکشتم!
تهیونگ : بیا برسونمت!
ا/ت : باشه...بریم!
با تهیونگ رفتیم تا سمت ماشینش و سوار شدیم....من آدرس خونم رو گفتم و اون من رو رسوند....
تهیونگ :( لبخند ) خب....خوشحال شدم از دیدنت!
ا/ت : ( لبخند ) منم....
هعییییییی
شرطا پارت بعد :
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۱
۷۰.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.