DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 61
+ رکیتا اینو ببین
+ چیو ؟
+ چشماتو باز کن میبینی
چشماش رو باز کرد و بعد چند ثانیه گفت :
+ میدونی چیه من حرفمو پس میگیرم من از این جنگل مثل سگ ترسیدم بیا برگردیمممم
+ من میخوام برم ببینم داخل این عمارت چه خبره
+ من نمیام
+ اگه نیای ب همه میگم تو ی ترسویی
+ تو میخوای من باهات بیام چون خودت از تنها بودن اون تو میترسی
+ پس من میرم اون تو این بیرون توی جنگل تنهاااااا میمونی
رکیتا :
وقتی ته کلمه ی تنها رو گفت تمام وجودم از ترس لرزید اون داشت ب سمت در عمارت میرفت منم نتونستم اون جنگل تاریک و ترسناک رو تحمل و ب اجبار با ته وارد عمارت شدم.
داخل عمارت از بیرونش سرد تر بود با دست هام خودم رو بقل کردم ته با دیدن من به سمتم امد و لباسش رو انداخت روی شونه ی من و گفت :
+ حداقل اینجا از جنگل ترسناک تره ، اینجوری که از ظاهر اینجا معلومه قبلا اینجا زندگی میکردن بیا بریم طبقه ی بالا ی اتاق برای خوابیدن پیدا کنیم
+ باشه فقط قبلش من باید برم دستشویی
+ من نمیدونم دستشویی کجاست
+ بیا باهم پیداش کنیم
+ باشه
از پله ها بالا رفتیم سمت راست راه رو یه پله و سمت چپ هم یه پله
+ من میرم سمت راست تو برو سمت چپ
+ باشه فقط مراقب خودت باش اگه چیزی شد منو صدا کن
+ اوکی
به سمت پله ها رفتم ، پله ها خیلی داغون بودن با احتیاط قدم بر میداشتم هنوز به آخر پله ها نرسیده بودم که حس کردم زیر پام خالی شد از زیر پله ها ی اتاق مثل انباری بود و من از نرده ها آویزون شدن بودم لباسم به میله ها گیر کرده بود لباسم داشت پاره میشد و هر لحظه ممکن بود پرت بشم پایین از ترس دهن باز کردم و گفتم :
+ تهیونگ کمکم کن الان میمیرمممم
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ته سر رسید و با کلی بدبختی منو کشید بالا هردمون داشتیم نفس نفس میزدیم توجهم ب چهره ی ته جلب شد که داشت منو یجور ترسناکی نگاه میکرد یاد لباسم افتادم به لباسم نگاه کردم از یقه تا پایین جر خورده بود ته هنوز نگاه به من بود که زدم تو سرش و گفتم :
+ داری کجا رو نگاه میکنی بیشعور بی فرهنگ
+ آروم باش دستشویی رو پیدا کردم
دیگه حرفی نزدم و لباسی که ته انداخته بود روی شونم رو پوشیدم و با هم به سمت دستشویی رفتیم.
بعد از دستشویی در یکی از اتاق هارو باز کردیمو واردش شدیم ی تخت بزرگ وسط اتاق بود ته ب سمت کمد رفت و گفت :
+ بیا یکی از این لباس هارو بپوش بنظرم همشون اندازه ی تو هستن
+ اوکی
یکی از لباس هارو برداشتم خواستم بپوشم که دیدم بازم ته داره نگاهم میکنه
+ برو بیرون میخوام لباس بپوشم
+ من اون طرف رو نگاه میکنم تو راحت باش
بهش اهمیتی ندادم لباس رو پوشیدم و گفتم :
+ میتونی برگردی
نظر فراموش نشه 💜
part 61
+ رکیتا اینو ببین
+ چیو ؟
+ چشماتو باز کن میبینی
چشماش رو باز کرد و بعد چند ثانیه گفت :
+ میدونی چیه من حرفمو پس میگیرم من از این جنگل مثل سگ ترسیدم بیا برگردیمممم
+ من میخوام برم ببینم داخل این عمارت چه خبره
+ من نمیام
+ اگه نیای ب همه میگم تو ی ترسویی
+ تو میخوای من باهات بیام چون خودت از تنها بودن اون تو میترسی
+ پس من میرم اون تو این بیرون توی جنگل تنهاااااا میمونی
رکیتا :
وقتی ته کلمه ی تنها رو گفت تمام وجودم از ترس لرزید اون داشت ب سمت در عمارت میرفت منم نتونستم اون جنگل تاریک و ترسناک رو تحمل و ب اجبار با ته وارد عمارت شدم.
داخل عمارت از بیرونش سرد تر بود با دست هام خودم رو بقل کردم ته با دیدن من به سمتم امد و لباسش رو انداخت روی شونه ی من و گفت :
+ حداقل اینجا از جنگل ترسناک تره ، اینجوری که از ظاهر اینجا معلومه قبلا اینجا زندگی میکردن بیا بریم طبقه ی بالا ی اتاق برای خوابیدن پیدا کنیم
+ باشه فقط قبلش من باید برم دستشویی
+ من نمیدونم دستشویی کجاست
+ بیا باهم پیداش کنیم
+ باشه
از پله ها بالا رفتیم سمت راست راه رو یه پله و سمت چپ هم یه پله
+ من میرم سمت راست تو برو سمت چپ
+ باشه فقط مراقب خودت باش اگه چیزی شد منو صدا کن
+ اوکی
به سمت پله ها رفتم ، پله ها خیلی داغون بودن با احتیاط قدم بر میداشتم هنوز به آخر پله ها نرسیده بودم که حس کردم زیر پام خالی شد از زیر پله ها ی اتاق مثل انباری بود و من از نرده ها آویزون شدن بودم لباسم به میله ها گیر کرده بود لباسم داشت پاره میشد و هر لحظه ممکن بود پرت بشم پایین از ترس دهن باز کردم و گفتم :
+ تهیونگ کمکم کن الان میمیرمممم
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ته سر رسید و با کلی بدبختی منو کشید بالا هردمون داشتیم نفس نفس میزدیم توجهم ب چهره ی ته جلب شد که داشت منو یجور ترسناکی نگاه میکرد یاد لباسم افتادم به لباسم نگاه کردم از یقه تا پایین جر خورده بود ته هنوز نگاه به من بود که زدم تو سرش و گفتم :
+ داری کجا رو نگاه میکنی بیشعور بی فرهنگ
+ آروم باش دستشویی رو پیدا کردم
دیگه حرفی نزدم و لباسی که ته انداخته بود روی شونم رو پوشیدم و با هم به سمت دستشویی رفتیم.
بعد از دستشویی در یکی از اتاق هارو باز کردیمو واردش شدیم ی تخت بزرگ وسط اتاق بود ته ب سمت کمد رفت و گفت :
+ بیا یکی از این لباس هارو بپوش بنظرم همشون اندازه ی تو هستن
+ اوکی
یکی از لباس هارو برداشتم خواستم بپوشم که دیدم بازم ته داره نگاهم میکنه
+ برو بیرون میخوام لباس بپوشم
+ من اون طرف رو نگاه میکنم تو راحت باش
بهش اهمیتی ندادم لباس رو پوشیدم و گفتم :
+ میتونی برگردی
نظر فراموش نشه 💜
۳.۴k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.