پارت چهاردهم وقتی حتی صدات هم قفل میشه

🖤 پارت چهاردهم: "وقتی حتی صدات هم قفل میشه…"

عمارت، بوی خون گرفته بود…
نه از دشمن… از خانواده.

ات، روی تخت اتاق مخصوصی خوابیده بود.
بدنش بی‌حرکت، لب‌هاش خشک… اما هنوز زنده بود.

جونگکوک کنار تخت نشسته بود.
دست کوچکش توی دست مرد بود.
نفسش سنگین… قلبش توی سینه‌ش زوزه می‌کشید.

پزشک خانوادگی، پیرمردی که سال‌ها با مافیا کار کرده بود، بعد از بررسی ات، رو به امپراتور تاریکی ایستاد.

ـ خبر خوب اینه که زنده می‌مونه… اما یه مسئله‌ای هست...

جونگکوک سرش رو بلند کرد.
ـ چی؟

پزشک مکث کرد…
ـ ضربه‌ی چاقو نزدیک به اعصاب مرکزی پایین ریه بوده. از طرفی، ترومای شدید عصبی که هم‌زمان با اون وارد شده، باعث شده مغز "موقتی" دستور حرف زدن رو مسدود کنه.

ـ یعنی چی؟ نمی‌فهمم.

ـ یعنی... شوک عصبی شدیدی که اون لحظه گرفته، باعث شده مغزش دفاعی عمل کنه…
و الان، حتی اگه بخواد حرف بزنه، مغزش اجازه نمی‌ده.
اسمش هست: "اختلال واکنشی پس از ترومای حاد"
(Functional neurological disorder – FND)

جونگکوک نفسش رو بیرون داد…
لب‌هاش رو فشرد…
ـ یعنی صدای دخترمو دزدیدن…

پزشک فقط سکوت کرد.

🩸

چند ساعت بعد…

می‌شو، خدمتکار جدید، دختر جوانی اهل چین، با موهای کوتاه و رفتار فوق‌العاده آروم، وارد عمارت شد.
قبلاً در خانواده‌ای ثروتمند در پکن خدمت کرده بود…
اما حالا، مسئول بزرگ‌ترین مأموریت زندگیش شده بود:

مراقبت از پسر امپراتور تاریکی.

بچه‌ای با موهای مشکی، چشم‌های درشت و لبخندی که شبیه مادرش بود…
اما سکوت سنگینی دورش حلقه زده بود.

جونگکوک شخصاً به می‌شو گفت:
ـ پسرم قراره با همه فرق داشته باشه…
اگه یه خراش روی پوستش ببینم…
تو، و همه‌ی کشورت، دیگه جایی برای فرار ندارید.

می‌شو فقط تعظیم کرد.
ـ من… جونم رو برای این بچه می‌دم، ارباب.

🖤

ات، توی تخت، آروم نفس می‌کشید.
تاتاسامی هم زنده مونده بود… با بخیه‌هایی عمیق روی شکمش.
اما وفادارتر از همیشه.

اون شب، جونگکوک وارد اتاق شد.
دست ات رو گرفت، لبش رو نزدیک گوشش برد…

ـ می‌دونی… وقتی صداتو بردن… من انگار خودم کر شدم.
(زمزمه کرد...)
ـ ولی حالا… همه‌ی این خونه باید بشنون که تو، حتی با سکوتت، ملکه‌ای.

بعد برگشت سمت بادیگاردها.
ـ تا وقتی اون دختر خوب نشه… هیچ‌کس حق نداره بخنده.
ـ حتی صدا از غذا دربیاد… خون می‌ریزه.

و همه سکوت کردن.

🖤

بیرون از اتاق…
پسر ات توی آغوش می‌شو خوابیده بود.
لبخندی خفیف گوشه‌ی لبش بود…

اما هیچ‌کس نمی‌دونست، چقدر شب شبیه پدرش خوابیده…
و شاید، روزی بیدار شه و سایه‌ی امپراتور تاریکی رو ادامه بده…
لایک کنید کیوتی ها ❤
دیدگاه ها (۴)

نمیتونم حرف بزنم اما جیغ....

ممنونم که گزارش میدید 🥲من سر تمام فیک ها اذیت میشم.. من میگم...

1صورت ات (امپراطور تاریک) لباس ات

شب شده بود.اما نه شبی معمولی…عمارت امپراتور تاریکی، برای اول...

دوست پسر دمدمی مزاج

پارت ۳۱ات: تو.... خیلی 😡😨جیمین: من چی 😡ات: هیچی.... ترس.... ...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط