شب شده بود

شب شده بود.
اما نه شبی معمولی…
عمارت امپراتور تاریکی، برای اولین‌بار بوی خون گرفته بود قبل از اینکه امپراتور خودش بخواد.

همه‌جا در سکوت فرو رفته بود.
نگهبان‌ها دوبله شده بودن، سیستم امنیتی قفل بود… اما یه نفر از همه خطرناک‌تر بود:
پدر جونگکوک.

همون مردی که نه از مرگ می‌ترسید، نه از خون، نه از پسر خودش.
اون شب، وقتی همه تو سکوت خونه بودن، خودش رو به یکی از راهروهای ممنوعه‌ی عمارت رسوند.
جایی که "تاتاسامی" همیشه تنهایی اونجا می‌نشست تا دعا کنه…

پیرزن متوجه حضورش شد، اما دیر.

ضربه‌ی اول، مستقیم به شکمش خورد.
خون پاشید روی دیوار.
اما تاتاسامی جیغ نزد…
فقط با نگاهش بهش خیره شد و زمزمه کرد:
ـ حتی اگه منو بکشی… تو هرگز قلب اون پسر رو نمی‌تونی بشکنی…

پدرش خندید.
ـ اون قلب از وقتی عاشق اون خدمتکار شد، مرده.

تاتاسامی روی زمین افتاد.
از بدنش خون می‌رفت… زیاد.
اما هنوز زنده بود… چون "باید" ات رو نجات می‌داد.

🩸

چند دقیقه بعد…

ات توی یکی از راهروهای بالا دنبال آب بود.
جونگکوک گفته بود استراحت کنه، اما دلش آروم نبود.
یه چیزی توی دلش می‌لرزید.

تا اینکه صدای ناله‌ی خفیف شنید…
و وقتی جلو رفت، تاتاسامی رو دید.
غرق خون… لرزان، اما هنوز زنده.

ـ خ…خانم… برو… اون هنوز اینجاست… فرار کن…

ات خواست کمکش کنه، اما در همون لحظه، صدای پای کسی از پشت اومد.

پدر جونگکوک.

ـ بالاخره تنها گیرت آوردم…

ات نفسش برید.
پدرش با خنجر جلو اومد…
ات خواست بدوه اما خیلی دیر بود.
ضربه‌ای به پهلوش خورد.
خون از دهنش بیرون زد.
با زانو افتاد روی زمین.

تاتاسامی ناله زد:
ـ نه… نه اون دختر… نه اون…

پدرش خندید:
ـ حالا دیگه کاری نمی‌تونی بکنی… پیرزن…

🩸

و در همون لحظه…

در عمارت با صدای وحشی باز شد.

قدم‌های سنگین…
و صدای نفس‌های تند.

جونگکوک وارد شد.
نگاهش افتاد روی ات… خونین، افتاده کنار دیوار…
و تاتاسامی، بی‌جون کنار پاش.

چشماش تار شد.
لبخندش ناپدید شد.
یه سکوت مرگبار عمارت رو گرفت.

جونگکوک با قدم‌هایی کند جلو رفت.
چشماش تاریک، صورتش بی‌احساس…
تا اینکه به پدرش رسید.

ـ تو… زدی به کسی که نَفَسِ من بود…
ـ یعنی دیگه زنده نیستی… حتی اگه نفس بکشی.
پدرش خواست اسلحه بکشه، اما جونگکوک زودتر بود.
اسلحه‌اش رو درآورد، مستقیم به زانوش شلیک کرد.
مرد فریاد کشید، افتاد.
جونگکوک رفت سمت ات.
دختر هنوز نفس می‌کشید، اما چشم‌هاش بسته بودن.
جونگکوک صورتش رو گرفت، با صدای لرزان گفت:
ـ نه… نه عزیزم… من این همه خون ریختم که تو زنده بمونی… تو باید زنده بمونی…
و بعد برگشت سمت پدرش.
اسلحه رو بالا گرفت…
و با صدایی که انگار از جهنم اومده بود، گفت:
ـ وقتی عشقمو می‌زنی، یعنی خودتو دفن کردی.
لایک کنید❤
دیدگاه ها (۲)

1صورت ات (امپراطور تاریک) لباس ات

🖤 پارت چهاردهم: "وقتی حتی صدات هم قفل میشه…"عمارت، بوی خون گ...

اگه بخوای بهش دست بزنی… اول باید از روی جنازه‌م رد شی.عمارت ...

کیوتی های گل لطفا تمام فیک ها حدودی 10تا لایک رو داشته باشه ...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

### فصل دوم | پارت نهم نویسنده: Ghazal هوا هنوز روشن نشده ...

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط