نمیتونم حرف بزنم اما جیغ....
اتاق سفید و بزرگ، دیوارهایی که سکوت رو فریاد میزدن...
و ات، وسط اون اتاق، روی صندلی کوچیکی نشسته بود.
چشماش بیحرکت… اما توی وجودش طوفان بود.
جونگکوک تصمیم گرفته بود برای بازگردوندن صدای ات، هر کاری بکنه.
برای همین، دو نفر وارد زندگی ات شدن:
🎭 خانم یو – مربی درمانی صدا.
زن جدی با عینک گرد، موهای جمعشده، و صدایی مثل آرامش قبل طوفان.
🧴 پرستار مین – پرستار اعصاب، مسئول کنترل حملههای عصبی و داروهای آرامبخش.
روزها از پی هم میگذشت، و هر روز خانم یو با دفترچهای میاومد:
ـ "حرف زدن مثل دویدنه، اول باید راه بری… حالا بگو: اَ…"
ات فقط نگاهش میکرد.
ـ "فقط بگو… اَ…"
ولی هیچ صدایی نمیاومد.
فقط نفسهای سنگین، اشکهایی که نمیریختن، و نگاههایی که همهچیز رو میگفتن…
تا اینکه یه روز...
📌 روز دهم تمرین...
خانم یو مثل همیشه تمرین شروع کرد…
ولی ات، یه لحظه مشتهاش رو محکم بست.
صندلی زیرش لرزید.
یو گفت:
ـ میدونم سختته… ولی باید بجنگی.
ات بلند شد. نگاهش عوض شده بود.
اشک توی چشمهاش جمع شده بود… ولی لبهاش هنوز بسته.
یو یک کلمهی ساده رو روی تابلو نوشت: "مامان"
ـ فقط با دهن بگو… حتی اگه صدا نداشته باشه.
اما...
یه لحظه بعد…
ات فریاد زد.
نه کلمه، نه جمله… فقط یه فریاد بلند.
جیغی که دیوار رو لرزوند.
بعد همون لحظه، گلدون کنار میز رو برداشت و محکم پرت کرد به طرف مربی.
یو جا خالی داد. گلدون شکست.
ات با زانوی لرزون به سمت قفسه رفت… کتابها، قابها، هرچی دمدستش بود رو پرت میکرد.
در اتاق باز شد.
جونگکوک با قدمهای سریع وارد شد.
ـ ات؟ چی شده…؟
تا چشم ات به کوک افتاد، فریاد زد…
یه فریاد از ته گلویی که انگار فقط میخواست بگه:
«من نمیتونم!»
یه لیوان، مستقیماً به سمت کوک پرتاب شد.
بعد قاب عکس… بعد مجسمهی کوچک روی میز.
همه سعی کردن جلو برن ولی…
جونگکوک دستش رو بالا آورد:
ـ عقب برید!
ات، نفسنفسزنان، گریهکنان، همچنان جیغ میکشید.
زانو زده بود روی زمین و خودش رو میکوبید.
تا اینکه…
پرستار مین و دو نفر دیگه جلو اومدن.
سرنگها در دست.
جونگکوک اینبار چیزی نگفت… فقط صورتش خشک شده بود.
کامنت ها رو ببینید 🌹❤
و ات، وسط اون اتاق، روی صندلی کوچیکی نشسته بود.
چشماش بیحرکت… اما توی وجودش طوفان بود.
جونگکوک تصمیم گرفته بود برای بازگردوندن صدای ات، هر کاری بکنه.
برای همین، دو نفر وارد زندگی ات شدن:
🎭 خانم یو – مربی درمانی صدا.
زن جدی با عینک گرد، موهای جمعشده، و صدایی مثل آرامش قبل طوفان.
🧴 پرستار مین – پرستار اعصاب، مسئول کنترل حملههای عصبی و داروهای آرامبخش.
روزها از پی هم میگذشت، و هر روز خانم یو با دفترچهای میاومد:
ـ "حرف زدن مثل دویدنه، اول باید راه بری… حالا بگو: اَ…"
ات فقط نگاهش میکرد.
ـ "فقط بگو… اَ…"
ولی هیچ صدایی نمیاومد.
فقط نفسهای سنگین، اشکهایی که نمیریختن، و نگاههایی که همهچیز رو میگفتن…
تا اینکه یه روز...
📌 روز دهم تمرین...
خانم یو مثل همیشه تمرین شروع کرد…
ولی ات، یه لحظه مشتهاش رو محکم بست.
صندلی زیرش لرزید.
یو گفت:
ـ میدونم سختته… ولی باید بجنگی.
ات بلند شد. نگاهش عوض شده بود.
اشک توی چشمهاش جمع شده بود… ولی لبهاش هنوز بسته.
یو یک کلمهی ساده رو روی تابلو نوشت: "مامان"
ـ فقط با دهن بگو… حتی اگه صدا نداشته باشه.
اما...
یه لحظه بعد…
ات فریاد زد.
نه کلمه، نه جمله… فقط یه فریاد بلند.
جیغی که دیوار رو لرزوند.
بعد همون لحظه، گلدون کنار میز رو برداشت و محکم پرت کرد به طرف مربی.
یو جا خالی داد. گلدون شکست.
ات با زانوی لرزون به سمت قفسه رفت… کتابها، قابها، هرچی دمدستش بود رو پرت میکرد.
در اتاق باز شد.
جونگکوک با قدمهای سریع وارد شد.
ـ ات؟ چی شده…؟
تا چشم ات به کوک افتاد، فریاد زد…
یه فریاد از ته گلویی که انگار فقط میخواست بگه:
«من نمیتونم!»
یه لیوان، مستقیماً به سمت کوک پرتاب شد.
بعد قاب عکس… بعد مجسمهی کوچک روی میز.
همه سعی کردن جلو برن ولی…
جونگکوک دستش رو بالا آورد:
ـ عقب برید!
ات، نفسنفسزنان، گریهکنان، همچنان جیغ میکشید.
زانو زده بود روی زمین و خودش رو میکوبید.
تا اینکه…
پرستار مین و دو نفر دیگه جلو اومدن.
سرنگها در دست.
جونگکوک اینبار چیزی نگفت… فقط صورتش خشک شده بود.
کامنت ها رو ببینید 🌹❤
- ۴.۲k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط