"پرنده"
"پرنده"
هر آدمی فقط یک بار می تواند خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست.
نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد.
محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تن او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند.
دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی.
هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود...
و ما همیشه دیر رسیدیم.
همیشه دوم شدیم، وقتی به خداهای زمینی دلخواهمان رسیدیم.
همیشه پرچم غریبه ای روی قله ای که فتح کردیم، پیش از ما نشسته بود.
همیشه مقایسه شدیم و باختیم.
ما معمولی ها، ما که فکر کردیم همین که مهربانیم کافی است و نبود.
فکر کردیم همین که صادقانه دوست بداریم کافی است، و نبود.
ما که تاریکی های درونمان را به حرمت علاقه پیش چشمهایی که دوست داشتیم نمایان کردیم، و همین شد که دل بریدند و رفتند و ماندیم کنار دیوارهای سیمانی شهری که کسی در آن با بقیه حرف نمی زند.
دوم شدن کشنده است.
این که مقایسه ات کنند و به رویت بیاورند که تنها کاری که کردی این بود که آتش حسرت نبودن آدم قبلی را دوباره بیدار کردی.
انگار تیغ تیزی کشیده باشند روی شاهرگ روحت...
شاید هم هیچ بودن بهتر است از دوم بودن.
تا جوانی فکر میکنی نه، جنگیدن بهتر است، می توانی برنده شوی.
اما روحت که سالخورده شد، می روی آرام و خونسرد می نشینی میان تماشاگران ، بی هیچ هیجانی.
اگر هم کسی گفت دوستت دارم، وانمود میکنی سمعکت در خانه جامانده...
هر آدمی فقط یک بار می تواند خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست.
نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد.
محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تن او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند.
دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی.
هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود...
و ما همیشه دیر رسیدیم.
همیشه دوم شدیم، وقتی به خداهای زمینی دلخواهمان رسیدیم.
همیشه پرچم غریبه ای روی قله ای که فتح کردیم، پیش از ما نشسته بود.
همیشه مقایسه شدیم و باختیم.
ما معمولی ها، ما که فکر کردیم همین که مهربانیم کافی است و نبود.
فکر کردیم همین که صادقانه دوست بداریم کافی است، و نبود.
ما که تاریکی های درونمان را به حرمت علاقه پیش چشمهایی که دوست داشتیم نمایان کردیم، و همین شد که دل بریدند و رفتند و ماندیم کنار دیوارهای سیمانی شهری که کسی در آن با بقیه حرف نمی زند.
دوم شدن کشنده است.
این که مقایسه ات کنند و به رویت بیاورند که تنها کاری که کردی این بود که آتش حسرت نبودن آدم قبلی را دوباره بیدار کردی.
انگار تیغ تیزی کشیده باشند روی شاهرگ روحت...
شاید هم هیچ بودن بهتر است از دوم بودن.
تا جوانی فکر میکنی نه، جنگیدن بهتر است، می توانی برنده شوی.
اما روحت که سالخورده شد، می روی آرام و خونسرد می نشینی میان تماشاگران ، بی هیچ هیجانی.
اگر هم کسی گفت دوستت دارم، وانمود میکنی سمعکت در خانه جامانده...
۳۳.۲k
۱۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.