پارت۴۲
پارت۴۲
جینگ یی انقدر گریه کرد که بیهوش شد و بهش سرم و ارامبخش زدن و ایمی و ایری هم پیشش بودن بقیه هم دم در ای سیو نشسته بودن
تهیونگ:دیگه داره دیر میشه برید خونه
جونگکوک:ولی من میمونم
جیمین:منم میمونم
نامجون:مطمئنید سخته براتون
تهیونگ:من تا اخرش میمونم پیشش
مادرخونده دوم:هروقت بچم بیدارشد خبر بدین من فردا هم میام
مادرکوک:پسرا مراقبش باشید
جونگکوک:حواسمون هست نگران نباشید به سلامت برید
پدرخونده دوم:خب دیگه مراقب باشید
و اون محل و ترک کردن و به خونه هاشون رفتن جونگکوک رفت پیش جینگ یی و جیمین و تهیونگ هم دم در ای سیو بودن
(یهتوضیحی بدم جینگ یی و جونگکوک هم بهم علاقه دارن)
تهیونگ وقتی جسم ضعیف و بی روح عشقش و میدید که روی تخت بیمارستان افتاده و کلی دستگاه بهش وصله اشکاش جاری میشد
۳هفته دیگه تولد یوری بود و تهیونگ میخواست توی تولدش بهش اعتراف کنه ولی الان که یوری و توی این وضع میدید میترسید که نتونه هیچ وقت بهش اعتراف کنه اون واقعا عاشق یوری بوددرسته کهرسم داشتن توی خانواده اشون پسر بزرگ با دختر خارجی ازدواج نکنه ولی تهیونگ نمیتونست پا بذاره رو دلش حتی این موضوع و به خانواده اش هم گفته بود خانواده تهیونگ هم یوری و دوست داشتن چون میدیدن چه دختر سخت کوشی هست و خیلی دوسش داشتن و براش احترام قائل بودن تصمیم گرفتن این رسم توی خانواده اشون و بخاطر پسرشون نادیده بگیرن
روزها میگذشتن ولی یوری هنوز خوب نشده بود و بهوش نیومده بود تهیونگ و همه از خورد و خوراک افتاده بودن مثل برق و باد ۲هفته گذشت اون شبمثل همیشه تهیونگ رفت بالاسر یوری تا باهاش حرف بزنه
............
جینگ یی انقدر گریه کرد که بیهوش شد و بهش سرم و ارامبخش زدن و ایمی و ایری هم پیشش بودن بقیه هم دم در ای سیو نشسته بودن
تهیونگ:دیگه داره دیر میشه برید خونه
جونگکوک:ولی من میمونم
جیمین:منم میمونم
نامجون:مطمئنید سخته براتون
تهیونگ:من تا اخرش میمونم پیشش
مادرخونده دوم:هروقت بچم بیدارشد خبر بدین من فردا هم میام
مادرکوک:پسرا مراقبش باشید
جونگکوک:حواسمون هست نگران نباشید به سلامت برید
پدرخونده دوم:خب دیگه مراقب باشید
و اون محل و ترک کردن و به خونه هاشون رفتن جونگکوک رفت پیش جینگ یی و جیمین و تهیونگ هم دم در ای سیو بودن
(یهتوضیحی بدم جینگ یی و جونگکوک هم بهم علاقه دارن)
تهیونگ وقتی جسم ضعیف و بی روح عشقش و میدید که روی تخت بیمارستان افتاده و کلی دستگاه بهش وصله اشکاش جاری میشد
۳هفته دیگه تولد یوری بود و تهیونگ میخواست توی تولدش بهش اعتراف کنه ولی الان که یوری و توی این وضع میدید میترسید که نتونه هیچ وقت بهش اعتراف کنه اون واقعا عاشق یوری بوددرسته کهرسم داشتن توی خانواده اشون پسر بزرگ با دختر خارجی ازدواج نکنه ولی تهیونگ نمیتونست پا بذاره رو دلش حتی این موضوع و به خانواده اش هم گفته بود خانواده تهیونگ هم یوری و دوست داشتن چون میدیدن چه دختر سخت کوشی هست و خیلی دوسش داشتن و براش احترام قائل بودن تصمیم گرفتن این رسم توی خانواده اشون و بخاطر پسرشون نادیده بگیرن
روزها میگذشتن ولی یوری هنوز خوب نشده بود و بهوش نیومده بود تهیونگ و همه از خورد و خوراک افتاده بودن مثل برق و باد ۲هفته گذشت اون شبمثل همیشه تهیونگ رفت بالاسر یوری تا باهاش حرف بزنه
............
۹۶۸
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.