part: ³
part: ³
عشق بی رنگ
تهیونگ ویو
از بار زدم بیرون با پسرا خداحافظی رفتم عمارت ،اهه اون دختر انقدر حواسم رو پرت کرد ک یادم رف برده بخرم هییی بیخیال برده بابا ولش ، بعد از ی ساعت نامجون بهم زنگید
نامجون : ته ، اطلاعاتش رو ب لپ تاپت فرستادم ی نگاه بنداز
تهیونگ : اوکی مرسی هیونگ بای
نامجون : بای
لپ تاپم رو باز کردم و شروع کردم ب خوندن :
اسم : پارک ا.ت
سن : ¹⁷
آدرس: نداره و توی زیر زمین همون بار زندگی میکنه
خانواده : نداره و حاصل ی رابطه نامشروعه و معلوم نیست پدر ک مادرش کین و داره دنبالشون میگرده تا ¹⁵ سالگی توی پرورشگاه بزرگ شده و بعد از اون فرار کرده و ب این بار اومده
وقتی اطلاعاتش رو خوندم تازه فهمیدم چرا با اون حرفم بغض کرد و بعدش گریه اش گرف
اون دختر فقط ¹⁷ سالشه واس اینکه این همه سختی بکشه کوچیک نیس ؟
(چرا هست💔❤️🩹 )
سریع ب افرادم دستور دادم اونو برام بیارن
بعد از ¹⁰ مین بم خبر دادن گرفتنش گفتم بیارنش عمارت ب خدمتکار ها گفتم ی اتاق بزرگ و مجهز براش حاضر کنن
بعد از ²⁰ مین رسیدن ب عمارت رفتم پایین از تو ون آوردمش پایین و بردمش ب اتاقش
امیدوارم از اتاقش خوشش بیاد وارد اتاق شدم درست همونجوری ک میخواستم شده بود آروم گذاشتمش روی تختش کفشاش رو در آوردم روش پتو کشیدم واس چن دیقه محو نگاه کردنش بودم ک یهو ب خودم اومدم و رفتم بیرون ،در اتاقش رو قفل کردم و دوتا از مورد اعتماد ترین بادیگارد هامو گذاشتم تا حواسشون بهش باشه ک ی وقت فرار نکنه .........
عشق بی رنگ
تهیونگ ویو
از بار زدم بیرون با پسرا خداحافظی رفتم عمارت ،اهه اون دختر انقدر حواسم رو پرت کرد ک یادم رف برده بخرم هییی بیخیال برده بابا ولش ، بعد از ی ساعت نامجون بهم زنگید
نامجون : ته ، اطلاعاتش رو ب لپ تاپت فرستادم ی نگاه بنداز
تهیونگ : اوکی مرسی هیونگ بای
نامجون : بای
لپ تاپم رو باز کردم و شروع کردم ب خوندن :
اسم : پارک ا.ت
سن : ¹⁷
آدرس: نداره و توی زیر زمین همون بار زندگی میکنه
خانواده : نداره و حاصل ی رابطه نامشروعه و معلوم نیست پدر ک مادرش کین و داره دنبالشون میگرده تا ¹⁵ سالگی توی پرورشگاه بزرگ شده و بعد از اون فرار کرده و ب این بار اومده
وقتی اطلاعاتش رو خوندم تازه فهمیدم چرا با اون حرفم بغض کرد و بعدش گریه اش گرف
اون دختر فقط ¹⁷ سالشه واس اینکه این همه سختی بکشه کوچیک نیس ؟
(چرا هست💔❤️🩹 )
سریع ب افرادم دستور دادم اونو برام بیارن
بعد از ¹⁰ مین بم خبر دادن گرفتنش گفتم بیارنش عمارت ب خدمتکار ها گفتم ی اتاق بزرگ و مجهز براش حاضر کنن
بعد از ²⁰ مین رسیدن ب عمارت رفتم پایین از تو ون آوردمش پایین و بردمش ب اتاقش
امیدوارم از اتاقش خوشش بیاد وارد اتاق شدم درست همونجوری ک میخواستم شده بود آروم گذاشتمش روی تختش کفشاش رو در آوردم روش پتو کشیدم واس چن دیقه محو نگاه کردنش بودم ک یهو ب خودم اومدم و رفتم بیرون ،در اتاقش رو قفل کردم و دوتا از مورد اعتماد ترین بادیگارد هامو گذاشتم تا حواسشون بهش باشه ک ی وقت فرار نکنه .........
۶.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.