پارت63
#پارت63
نزدیک خانه اشان که رسید ،پیامکی به مهری داد.
"بیا جلو در من خجالت میکشم"
چند دیقه بعد ماشین ایستاد و عاطفه پیاده شد.
مهری با دیدن عاطفه به طرفش رفت
_سلام ، قربونت بشم الهی !
بیا عزیزم ، اینو بخور فشارت نیوفته !
عاطفه گیج ، شکلات را از دست مهری گرفت و گفت :
+چرا فشارم بی افته ؟
مهری چشمکی زد و گفت:
اونش با من ، بیا بریم ..
+وایسا چمدونم !
_ولش کن ، میگم شایان بیارش .
و بلافاصله داد زد :
شایاااااان ! چمدوووووون !
شایان برگشت و با دیدن عاطفه ،
میخ چشمانش شد .
با اینکه فقط دوسه بار دیده بودش اما
چشمان سیاه و به رنگ شبش ،
عجیب جذبش می کرد ،
سربه زیر سلام کرد و چمدان عاطفه را داخل ماشین گذاشت ...
مهری عاطفه را به همه معرفی کرد .
و کلی هم تعریفش را کرد .
...
پلکش پرید ...
فرشید پیشانی اش را با نوک انگشتش خاراند و گفت :
+مگه اولین باره می بینیم ؟
عاطفه خندید و گفت :
_باورم نمیشه خب !
فرشید_ببین عاطی ! من پیشنهادم اینه ک دیگ از این مرحله ی باورکردن بکشیم بیرون ، ها؟
عاطی؟؟؟
گفت عاطی؟
حیف که میخواست عادی رفتار کند وگرنه همین الان غش می کرد .
عاطفه شرمنده گفت :
_سخته ولی سعی میکنم !
_اصلا چیزه ...
انگشت هایش را به هم فشرد و گفت :
_اوووومممم ، تو هم ! یعنی شما هم داری با ما میای شمال؟؟
فرشید سرش را تکان داد و گفت :
+راحت باش بابا ! منم مث تو آویزون شدم .
باصدا خندید و ادامه داد:
یعنی چاره ای جز آوردنم نداشتن.
روزبه بلند خندید .
_خوبه خودتم میدونی آویزونی ها!
...
نزدیک خانه اشان که رسید ،پیامکی به مهری داد.
"بیا جلو در من خجالت میکشم"
چند دیقه بعد ماشین ایستاد و عاطفه پیاده شد.
مهری با دیدن عاطفه به طرفش رفت
_سلام ، قربونت بشم الهی !
بیا عزیزم ، اینو بخور فشارت نیوفته !
عاطفه گیج ، شکلات را از دست مهری گرفت و گفت :
+چرا فشارم بی افته ؟
مهری چشمکی زد و گفت:
اونش با من ، بیا بریم ..
+وایسا چمدونم !
_ولش کن ، میگم شایان بیارش .
و بلافاصله داد زد :
شایاااااان ! چمدوووووون !
شایان برگشت و با دیدن عاطفه ،
میخ چشمانش شد .
با اینکه فقط دوسه بار دیده بودش اما
چشمان سیاه و به رنگ شبش ،
عجیب جذبش می کرد ،
سربه زیر سلام کرد و چمدان عاطفه را داخل ماشین گذاشت ...
مهری عاطفه را به همه معرفی کرد .
و کلی هم تعریفش را کرد .
...
پلکش پرید ...
فرشید پیشانی اش را با نوک انگشتش خاراند و گفت :
+مگه اولین باره می بینیم ؟
عاطفه خندید و گفت :
_باورم نمیشه خب !
فرشید_ببین عاطی ! من پیشنهادم اینه ک دیگ از این مرحله ی باورکردن بکشیم بیرون ، ها؟
عاطی؟؟؟
گفت عاطی؟
حیف که میخواست عادی رفتار کند وگرنه همین الان غش می کرد .
عاطفه شرمنده گفت :
_سخته ولی سعی میکنم !
_اصلا چیزه ...
انگشت هایش را به هم فشرد و گفت :
_اوووومممم ، تو هم ! یعنی شما هم داری با ما میای شمال؟؟
فرشید سرش را تکان داد و گفت :
+راحت باش بابا ! منم مث تو آویزون شدم .
باصدا خندید و ادامه داد:
یعنی چاره ای جز آوردنم نداشتن.
روزبه بلند خندید .
_خوبه خودتم میدونی آویزونی ها!
...
۱.۹k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.