پارت61
#پارت61
حسابی گیج خواب بود اما مجبور که وسایلش را همین امشب جمع کند .
فردا صبح زود حرکت می کردند و
وقت زیادی نداشت برای انجام کار هایش ...
در کمدش را باز کرد که در اتاقش را زدند.
به سمت در چرخید و گفت :
بفرمایید.
غزاله وارد اتاق شد .
+لباس گرمم بردار ، هوای شمال رو نمیشه پیش بینی کرد .
ابروهایش بالا پرید .
_نگرانمی؟
غزاله جلو رفت ، لبخندی زد و گفت :
+همیشه نگرانت بودم !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
باش !
غزاله به صورت عاطفه نگاه کرد .
باش ؟ فقط همین ؟ فقط همین جواب دل نگرانی اش بود ؟
سعی کرد توجه ای نکند !
+چه ساعتی میری فردا؟ بگم راننده بیاد؟
_خودم میرم ، راهی نیست که تا خونشون!
+ میخوام خیالم راحت باشه!
عاطفه ناچار گفت :
هفت صبح !
+باشه ! یه ربع به هفت راننده اینجاس .
عاطفه به تکان دادن سر اکتفا کرد .
یکی یکی لباس هایی که میخواست را تا می کرد و داخل چمدان میگذاشت .
+ نبودی ، بهرام زنگ زد!
عاطفه خیره به دهان غزاله گفت :
_خب ؟
+میخواست ببینت ! گفتم داری میری شمال.
_اگه واقعا مهم بود دیدنم ، به خودم زنگ می زد .
+اونم درگیری های خودشو داره.
عاطفه عصبی گفت :
_و هیچ وقت بین درگیری هاش وقتی برای دخترش نداره.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
به هر حال ممنون !
تمام تن غزاله از سردی برخورد عاطفه یخ بست ...
چه بر سر عاطفه اش آمده بود ؟
بلند شدو گفت :
ساعت شیش میگم گلی بیدارت کنه ! زود بخواب ، فردا خسته نباشی!
عاطفه پورخندی زد و گفت :
این همه مدت گلی خودش منو بیدار میکرد ، امشبم بهش نگی اون خودش ، بیدارم می کنه!
بهتر نبود میگفت خودش چه بلایی سرش آورده است ؟؟؟
بیرون رفت و در را پشت سرش بست .
عاطفه نفس عمیقی کشید .
این سفر حتمن حال و هوایش را عوض می کرد .
نمیخواست حتی لحظه ای به بهرام و غزاله و همایون فکر کند .
...
حسابی گیج خواب بود اما مجبور که وسایلش را همین امشب جمع کند .
فردا صبح زود حرکت می کردند و
وقت زیادی نداشت برای انجام کار هایش ...
در کمدش را باز کرد که در اتاقش را زدند.
به سمت در چرخید و گفت :
بفرمایید.
غزاله وارد اتاق شد .
+لباس گرمم بردار ، هوای شمال رو نمیشه پیش بینی کرد .
ابروهایش بالا پرید .
_نگرانمی؟
غزاله جلو رفت ، لبخندی زد و گفت :
+همیشه نگرانت بودم !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
باش !
غزاله به صورت عاطفه نگاه کرد .
باش ؟ فقط همین ؟ فقط همین جواب دل نگرانی اش بود ؟
سعی کرد توجه ای نکند !
+چه ساعتی میری فردا؟ بگم راننده بیاد؟
_خودم میرم ، راهی نیست که تا خونشون!
+ میخوام خیالم راحت باشه!
عاطفه ناچار گفت :
هفت صبح !
+باشه ! یه ربع به هفت راننده اینجاس .
عاطفه به تکان دادن سر اکتفا کرد .
یکی یکی لباس هایی که میخواست را تا می کرد و داخل چمدان میگذاشت .
+ نبودی ، بهرام زنگ زد!
عاطفه خیره به دهان غزاله گفت :
_خب ؟
+میخواست ببینت ! گفتم داری میری شمال.
_اگه واقعا مهم بود دیدنم ، به خودم زنگ می زد .
+اونم درگیری های خودشو داره.
عاطفه عصبی گفت :
_و هیچ وقت بین درگیری هاش وقتی برای دخترش نداره.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
به هر حال ممنون !
تمام تن غزاله از سردی برخورد عاطفه یخ بست ...
چه بر سر عاطفه اش آمده بود ؟
بلند شدو گفت :
ساعت شیش میگم گلی بیدارت کنه ! زود بخواب ، فردا خسته نباشی!
عاطفه پورخندی زد و گفت :
این همه مدت گلی خودش منو بیدار میکرد ، امشبم بهش نگی اون خودش ، بیدارم می کنه!
بهتر نبود میگفت خودش چه بلایی سرش آورده است ؟؟؟
بیرون رفت و در را پشت سرش بست .
عاطفه نفس عمیقی کشید .
این سفر حتمن حال و هوایش را عوض می کرد .
نمیخواست حتی لحظه ای به بهرام و غزاله و همایون فکر کند .
...
۳.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.