پارت 5
+چشم پدر...
غروب زود تر از چیزی که انتطار میرفت، رسید. یونا در حال آماده کردن کیسه وسایلاش بود که پدرش در اتاق رو زد.
~دخترم آماده ای؟
+بله پدر جان الان میام.
برای بار آخر خودشو نگاه کرد و رفت بیرون. با پدرش به سمت قصر حرکت کردند.
~دخترم قصر خیلی بزرگه. ازمن جدا نشو خب؟ وگرنه گم میشی.
+چشم پدر.
بالاخره به قصر رسیدند و نگهبان ها درو باز کردند. چشمای یونا درشت شده بود چون قصر خیلی زیبا و بزرگ بود. یونگ وو به سمت دری رفت و درو باز کرد. سرشو برگردوند و با نبودن دخترش مواجه شد! یونا یه برکه ی خیلی زیبایی دیده بود که اونو وادار به رفتن به سمتش کرده بود. کنار برکه نشست که همون لحظه نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد که موهاشو به رقص دراورد. چشماشو بیت و ازین موقعیت آرامش بیشتری دریافت کرد. کیسه رو گذاشت اونور و موهاشو باز کرد. تابحال هیچ جا نتونسته بود این آرامش رو دریافت کنه ولی اینجا، کنار یه برکه ی ساده تونسته بود آرامش واقعی رو دریافت کنه... انقدری غرق در آرامش بود که حضور شاهزاده رو پشت سرش احساس نمیکرد. همونطور که غرق در ارامش بود قدمی به عقب برداشت که باعث شد پاش روی سنگی بره و بیوفته. اما وقتی شاهزاده به اون زیبایی پشت سرش وایساده بود، مگه امکان داشت بیوفته؟ البته میوفته... فقط در دستان قدرتمند شاهزاده! به آرومی چشماش رو باز کرد و با تعجب به شاهزاده نگاه کرد.
+نمیخوای ولم کنی؟
_جای تشکرته؟
+مثلا چیکار کردی که بخوام تشکر کنم؟
همون لحظه شاهزاده ا.ت رو ول کرد و باعث شد ا.ت روی سنگها بیوفته.
_کار خاصی نکردم فقط ازینکه بیوفتی روی سنگها جلوگیری کردم ندیمه ی بدبخ!
+عاخ... اولا من ندیمه نیستم... اوخ... دوما ممنون...ولی حالا وقت تلافی کردنه!
یونا با سرعت دستشو به پای شاهزاده رسوند و پاشو کشید که باعث شد تهیونگ هم بیوفته روی زمین.
_عاخ وحشی...
+حالا دیدی چه دردی داره؟
_خنگ من که گرفته بودمت خودت کرم ریختی... اوخ... پای خوشگلم...
+اصلا تو کی هستی که اومدی آرامش منو بهم میزنی؟
_من کیم؟ خودت بگو کی ای؟
+عای عای موهام به دستت گیر کرده... عای عای عای...
یونا از دردی که داشت موهای شاهزاده رو کشید که باعث شد اونم بیشتر موهای یونا رو بکشه...
_ولم کن...
+تو ولم کن...
_بیا باهم موهای همو ول کنیم.
+باشه... یک دو سه...
_چرا ول نمیکنی؟
+خودت چرا ول نمیکنی؟
_دلم میخواد بدم گردنتو بزنن...
+ها ها ها... نه بابا... منم دلم میخواد تورو در حالی که داری میمیری نقاشیت کنم!
همونطور که موهای همو میکشیدن و سر هم داد میزدن، امپراتور و ملکه و یونگ وو، باهم به سر صحنه رسیدن.
=یا مسیح اینا دارن چیکار میکنن؟ اگه تا دو دیقه دیگه ادامه پیدا کنه هر دوشون کچل میشن!*خنده*
&*خنده*هیچکاری نکن تا ببینیم این جنگ تا کجا ادامه داره...
~امپراتور من واقعا معذرت میخوام...*سعی در گرفتن جلوی خنده*
همشون آروم آروم میخندیدن تا ببینن اینا تا کی میخوان ادامه بدن.
_انگار راستی راستی باید گردنتو بزنم!
+نه بابا...
_آره بابا... اوخ... آمازونی آرومتر...
+به من گفتی آمازونی؟ اگه من آمازونی ام تو چی هستی؟
_من... اصلا هرچی تو بگی فقط موهامو ول کن...
+نچ عذر خواهی کن تا ول کنم.
_عمراااااا....
+باشه...
_اوی اوی باشه باشه... ببخشید.
+نشنیدم...
_خب کری.
+یااااا داری به من توهین میکنیا... اصلا تو کی ای؟
_خودت کی ای؟
+من دختر کیم یونگ وو ام تو کی ای؟
_*خنده*یعنی نمیدونی من کیم؟
+نچ.
_من تهیونگم... عام فرمانده ی سپاهم.
+دروغ میگی.
_نه نمیگم... حالا هم موهامو ول کن.
+هوف...
بالاخره موهای همو ول کردن که یونا پرسید:
+پس چرا لباست رزمی نیست؟
_خانوم آمازونی وقتی جنگ باشه اون لباسو میپوشم.
+به من نگو آمازونی خرس گنده!
_من خرس نیستم.
+هستی... خیلیم گنده و زشت و...
&بسه...
+_امپراتور...
غروب زود تر از چیزی که انتطار میرفت، رسید. یونا در حال آماده کردن کیسه وسایلاش بود که پدرش در اتاق رو زد.
~دخترم آماده ای؟
+بله پدر جان الان میام.
برای بار آخر خودشو نگاه کرد و رفت بیرون. با پدرش به سمت قصر حرکت کردند.
~دخترم قصر خیلی بزرگه. ازمن جدا نشو خب؟ وگرنه گم میشی.
+چشم پدر.
بالاخره به قصر رسیدند و نگهبان ها درو باز کردند. چشمای یونا درشت شده بود چون قصر خیلی زیبا و بزرگ بود. یونگ وو به سمت دری رفت و درو باز کرد. سرشو برگردوند و با نبودن دخترش مواجه شد! یونا یه برکه ی خیلی زیبایی دیده بود که اونو وادار به رفتن به سمتش کرده بود. کنار برکه نشست که همون لحظه نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد که موهاشو به رقص دراورد. چشماشو بیت و ازین موقعیت آرامش بیشتری دریافت کرد. کیسه رو گذاشت اونور و موهاشو باز کرد. تابحال هیچ جا نتونسته بود این آرامش رو دریافت کنه ولی اینجا، کنار یه برکه ی ساده تونسته بود آرامش واقعی رو دریافت کنه... انقدری غرق در آرامش بود که حضور شاهزاده رو پشت سرش احساس نمیکرد. همونطور که غرق در ارامش بود قدمی به عقب برداشت که باعث شد پاش روی سنگی بره و بیوفته. اما وقتی شاهزاده به اون زیبایی پشت سرش وایساده بود، مگه امکان داشت بیوفته؟ البته میوفته... فقط در دستان قدرتمند شاهزاده! به آرومی چشماش رو باز کرد و با تعجب به شاهزاده نگاه کرد.
+نمیخوای ولم کنی؟
_جای تشکرته؟
+مثلا چیکار کردی که بخوام تشکر کنم؟
همون لحظه شاهزاده ا.ت رو ول کرد و باعث شد ا.ت روی سنگها بیوفته.
_کار خاصی نکردم فقط ازینکه بیوفتی روی سنگها جلوگیری کردم ندیمه ی بدبخ!
+عاخ... اولا من ندیمه نیستم... اوخ... دوما ممنون...ولی حالا وقت تلافی کردنه!
یونا با سرعت دستشو به پای شاهزاده رسوند و پاشو کشید که باعث شد تهیونگ هم بیوفته روی زمین.
_عاخ وحشی...
+حالا دیدی چه دردی داره؟
_خنگ من که گرفته بودمت خودت کرم ریختی... اوخ... پای خوشگلم...
+اصلا تو کی هستی که اومدی آرامش منو بهم میزنی؟
_من کیم؟ خودت بگو کی ای؟
+عای عای موهام به دستت گیر کرده... عای عای عای...
یونا از دردی که داشت موهای شاهزاده رو کشید که باعث شد اونم بیشتر موهای یونا رو بکشه...
_ولم کن...
+تو ولم کن...
_بیا باهم موهای همو ول کنیم.
+باشه... یک دو سه...
_چرا ول نمیکنی؟
+خودت چرا ول نمیکنی؟
_دلم میخواد بدم گردنتو بزنن...
+ها ها ها... نه بابا... منم دلم میخواد تورو در حالی که داری میمیری نقاشیت کنم!
همونطور که موهای همو میکشیدن و سر هم داد میزدن، امپراتور و ملکه و یونگ وو، باهم به سر صحنه رسیدن.
=یا مسیح اینا دارن چیکار میکنن؟ اگه تا دو دیقه دیگه ادامه پیدا کنه هر دوشون کچل میشن!*خنده*
&*خنده*هیچکاری نکن تا ببینیم این جنگ تا کجا ادامه داره...
~امپراتور من واقعا معذرت میخوام...*سعی در گرفتن جلوی خنده*
همشون آروم آروم میخندیدن تا ببینن اینا تا کی میخوان ادامه بدن.
_انگار راستی راستی باید گردنتو بزنم!
+نه بابا...
_آره بابا... اوخ... آمازونی آرومتر...
+به من گفتی آمازونی؟ اگه من آمازونی ام تو چی هستی؟
_من... اصلا هرچی تو بگی فقط موهامو ول کن...
+نچ عذر خواهی کن تا ول کنم.
_عمراااااا....
+باشه...
_اوی اوی باشه باشه... ببخشید.
+نشنیدم...
_خب کری.
+یااااا داری به من توهین میکنیا... اصلا تو کی ای؟
_خودت کی ای؟
+من دختر کیم یونگ وو ام تو کی ای؟
_*خنده*یعنی نمیدونی من کیم؟
+نچ.
_من تهیونگم... عام فرمانده ی سپاهم.
+دروغ میگی.
_نه نمیگم... حالا هم موهامو ول کن.
+هوف...
بالاخره موهای همو ول کردن که یونا پرسید:
+پس چرا لباست رزمی نیست؟
_خانوم آمازونی وقتی جنگ باشه اون لباسو میپوشم.
+به من نگو آمازونی خرس گنده!
_من خرس نیستم.
+هستی... خیلیم گنده و زشت و...
&بسه...
+_امپراتور...
۶.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.