نه!نمیتونست به اون نزدیک شه اون مقصر بدبختیش شد البته که
نه!نمیتونست به اون نزدیک شه اون مقصر بدبختیش شد البته که خودش هم مقصر بود اما بخاطر اون رفت مگه نه؟!
برگه رو روی میز گذاشت
نقاشیش اون زیادی قشنگ بود!اون عاشق بود نه یا خودش و برادرش رو کشیده بود همونطور که خواسته بود تماما آبی و زیبا!استعدادش رو داشت!
درست مثل قبلا!
§فلش بک به گذشته§
وارد اتاقش شد زیادی قشنگ بود روی صندلی نشست
_نظرت راجب اتاقم چیه؟
با کنجکاوی پرسید
_قشنگه!
_خب طبق قولی که دادی من نقاشیت رو میکشم
خنده ی خرگوشی لباش رو گرفت و سری تکون داد
توقعش یه نقاشی مزخرف بود اما..
_وای زیادی واقعی بنظر میرسه!
_هه فکر کردی من چجوری تو رو می کشم
در جواب های لبخند زد
_تو استعدادش رو داری
_حالشو ندارم
همونطور که می خواست برگه رو داخل کشو بزاره صدای کوک رو شنید
_بدش بهم دیگه!
با تعجب بهش چشم دوخت!
_واقعا؟
از جاش بلند شد و بهش نزدیک شد برگه رو کشید
اما هیا برای خودش می خواست پس تلاش کرد تا بگیرتش
_هی من نمیدمش
_چرا عکس یه پسر به چه دردت میخوره؟
با حرفش میخکوب شد خجالت کشید چی می گفت؟
_خب یه کاری کنیم منم نقاشی تورو بکشم و نگه دارم بعد میشه مساوی و منم نقاشیمو بهت میدم
بعد از چند بار پلک زدن قبول کرد و از کوک دور شد
بوی عطرش زیادی خاص بود!
اون هم متقابلاً نقاشیش رو کشید و بعد از دادن نقاشی ها به هم کوک از اتاق خارج شد و به سمت تهیونگ رفت
§پایان فلش بک§
خوابش برده بود!
کی؟
نگاهش به گوشیش افتاد و اولین پیام توجهش رو جلب کرد
(سلام کوکی خوبی؟امروز بعد کلاست بیا اون کافه موسیقی ۳ سال پیش راستی من ساعت کلاست رو میدونم 😉)
خندید نه باید ازش دور می شد پس جواب نداد و تنها به سمت آشپزخونه راه افتاد
...
#بی تی اس
برگه رو روی میز گذاشت
نقاشیش اون زیادی قشنگ بود!اون عاشق بود نه یا خودش و برادرش رو کشیده بود همونطور که خواسته بود تماما آبی و زیبا!استعدادش رو داشت!
درست مثل قبلا!
§فلش بک به گذشته§
وارد اتاقش شد زیادی قشنگ بود روی صندلی نشست
_نظرت راجب اتاقم چیه؟
با کنجکاوی پرسید
_قشنگه!
_خب طبق قولی که دادی من نقاشیت رو میکشم
خنده ی خرگوشی لباش رو گرفت و سری تکون داد
توقعش یه نقاشی مزخرف بود اما..
_وای زیادی واقعی بنظر میرسه!
_هه فکر کردی من چجوری تو رو می کشم
در جواب های لبخند زد
_تو استعدادش رو داری
_حالشو ندارم
همونطور که می خواست برگه رو داخل کشو بزاره صدای کوک رو شنید
_بدش بهم دیگه!
با تعجب بهش چشم دوخت!
_واقعا؟
از جاش بلند شد و بهش نزدیک شد برگه رو کشید
اما هیا برای خودش می خواست پس تلاش کرد تا بگیرتش
_هی من نمیدمش
_چرا عکس یه پسر به چه دردت میخوره؟
با حرفش میخکوب شد خجالت کشید چی می گفت؟
_خب یه کاری کنیم منم نقاشی تورو بکشم و نگه دارم بعد میشه مساوی و منم نقاشیمو بهت میدم
بعد از چند بار پلک زدن قبول کرد و از کوک دور شد
بوی عطرش زیادی خاص بود!
اون هم متقابلاً نقاشیش رو کشید و بعد از دادن نقاشی ها به هم کوک از اتاق خارج شد و به سمت تهیونگ رفت
§پایان فلش بک§
خوابش برده بود!
کی؟
نگاهش به گوشیش افتاد و اولین پیام توجهش رو جلب کرد
(سلام کوکی خوبی؟امروز بعد کلاست بیا اون کافه موسیقی ۳ سال پیش راستی من ساعت کلاست رو میدونم 😉)
خندید نه باید ازش دور می شد پس جواب نداد و تنها به سمت آشپزخونه راه افتاد
...
#بی تی اس
۳.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.