روح آبی
#روح آبی
#پارت ۱۱
خیلی وقت بود توی کافه آبی منتظر کوک بود و انگار قرار نبود بیاد
باید می رفت دنبالش
نمیتونست بزاره بهش بی محلی کنه!
بلند شد و بعد از گرفتن تاکسی به دم درب خونش رفت
حولش رو روی مبل پرت کرد و بعد از پوشیدن تیشترتش به سمت آیفون رفت تا جواب شخص پشت در رو بده
_بله؟
_تو که منو میبینی وا کن
_میبینم،نخوام چی؟
هیا عصبانی از حرف کوک خندید و بعد به آیفون زل زد
_ تا وقتی بیای دم در میمونم
و کنار در نشست
تصمیم درستی بود؟
اون می خواست کوک رو برگردونه به قبلش به اون پسر شاد و خوشحال پسری که عاشقش بود اما هنوز ازش ناراحت بود از اینکه یهو بهش گفت که قراره بره خارج و بعد از یک هفته تهیونگ گفت دوست دختر داره!
بعدم که برنگشت
اما اون دوسش داشت نه پس براش فرقی نداشت قراره با چه کوک جدیدی رو به رو بشه اون تمام وجودش رو دوست داشت حتی اگه تغییر کرده باشه
صدای در اون رو از افکارش بیرون آورد
_یه خانوم لجباز دم دره باید چیکار کنم؟
_راهش بدی؟
از جاش بلند شد و به کوک نگاه کرد
_نوچ بفرستمش خونش
دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید کنار خیابون ایستاد و دست بلند کرد تا تاکسی بیاد
هیا نمیتونست تحمل کنه پس دستش رو کشید و عصبانی بهش زل زد
_خیلی بیشعوری!دستم تازه در رفته بود دوباره درش آوردی!
غری زد و دستشو ماساژ می داد
کوک نگاهی بهش کرد
تا الآنم زیادی داشت تحمل می کرد که خشن باشه
اما قلب سنگیش انگار داشت آب می شد
_هی من...
دستش رو گرفت و بهش نگاه کرد
_متاسفم خوبی؟
بلاخره گفت غافل از نقشه ی هیا!
_نه تا وقتی که باهام نیای
کوک خندید و نگاهش کرد
سواستفاده گر!
_خب اینجا بگو دیگه چرا بریم اونجا؟
_نمی خوای نیا
هیا گفت و برگشت و قهر کرد
کوک در مقابل حس عذاب وجدانی که لحظه لحظه داشت میخوردش کوتاه اومد به سمت خونه رفت و ماشینش رو مقابل هیا پارک کرد
_سوارشو
هیا با ذوقی باور نکردنی خودشو تو ماشین پرت کرد
_آرومم!
_اینجا من فقط دستور میدم
کوک زبونش رو به داخل گونش فشرد
_هه حتما
خندید و راه افتاد
مقابل اون کافه ی آبی ایستاد کافه ای نفرین شده که در ابتدا عشق رو بهش داد و بعد به نفرت تبدیل کرد
روی صندلی که هیا گفت نشست
اما هیا رفت و لحظاتی بعد با گیتاری آبی مقابلش نشست
کسی نبود اونجا رو اجاره کرده بود؟!
شروع به نواختن آهنگی کرد
That day was the best for me
آن روز برایم بهترین بود
You remember that right?
آن را به خاطر داری درسته؟
Or are you role playing?
یا نقش بازی می کنی؟
I know you remember
می دانم بخاطر داری
tell me your pain
دردت را به من بگو
I am your cure
من درمان توعم
...
گیتار رو کنار گذاشت و به چشماش زل زد خالی از هر احساسی دست به سینه لم داده بود و نگاهش می کرد
_چطور بود؟
سعی کرد خودش سکوت رو بشکنه
_اگه نخوام درمان شم چی؟
#پارت ۱۱
خیلی وقت بود توی کافه آبی منتظر کوک بود و انگار قرار نبود بیاد
باید می رفت دنبالش
نمیتونست بزاره بهش بی محلی کنه!
بلند شد و بعد از گرفتن تاکسی به دم درب خونش رفت
حولش رو روی مبل پرت کرد و بعد از پوشیدن تیشترتش به سمت آیفون رفت تا جواب شخص پشت در رو بده
_بله؟
_تو که منو میبینی وا کن
_میبینم،نخوام چی؟
هیا عصبانی از حرف کوک خندید و بعد به آیفون زل زد
_ تا وقتی بیای دم در میمونم
و کنار در نشست
تصمیم درستی بود؟
اون می خواست کوک رو برگردونه به قبلش به اون پسر شاد و خوشحال پسری که عاشقش بود اما هنوز ازش ناراحت بود از اینکه یهو بهش گفت که قراره بره خارج و بعد از یک هفته تهیونگ گفت دوست دختر داره!
بعدم که برنگشت
اما اون دوسش داشت نه پس براش فرقی نداشت قراره با چه کوک جدیدی رو به رو بشه اون تمام وجودش رو دوست داشت حتی اگه تغییر کرده باشه
صدای در اون رو از افکارش بیرون آورد
_یه خانوم لجباز دم دره باید چیکار کنم؟
_راهش بدی؟
از جاش بلند شد و به کوک نگاه کرد
_نوچ بفرستمش خونش
دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید کنار خیابون ایستاد و دست بلند کرد تا تاکسی بیاد
هیا نمیتونست تحمل کنه پس دستش رو کشید و عصبانی بهش زل زد
_خیلی بیشعوری!دستم تازه در رفته بود دوباره درش آوردی!
غری زد و دستشو ماساژ می داد
کوک نگاهی بهش کرد
تا الآنم زیادی داشت تحمل می کرد که خشن باشه
اما قلب سنگیش انگار داشت آب می شد
_هی من...
دستش رو گرفت و بهش نگاه کرد
_متاسفم خوبی؟
بلاخره گفت غافل از نقشه ی هیا!
_نه تا وقتی که باهام نیای
کوک خندید و نگاهش کرد
سواستفاده گر!
_خب اینجا بگو دیگه چرا بریم اونجا؟
_نمی خوای نیا
هیا گفت و برگشت و قهر کرد
کوک در مقابل حس عذاب وجدانی که لحظه لحظه داشت میخوردش کوتاه اومد به سمت خونه رفت و ماشینش رو مقابل هیا پارک کرد
_سوارشو
هیا با ذوقی باور نکردنی خودشو تو ماشین پرت کرد
_آرومم!
_اینجا من فقط دستور میدم
کوک زبونش رو به داخل گونش فشرد
_هه حتما
خندید و راه افتاد
مقابل اون کافه ی آبی ایستاد کافه ای نفرین شده که در ابتدا عشق رو بهش داد و بعد به نفرت تبدیل کرد
روی صندلی که هیا گفت نشست
اما هیا رفت و لحظاتی بعد با گیتاری آبی مقابلش نشست
کسی نبود اونجا رو اجاره کرده بود؟!
شروع به نواختن آهنگی کرد
That day was the best for me
آن روز برایم بهترین بود
You remember that right?
آن را به خاطر داری درسته؟
Or are you role playing?
یا نقش بازی می کنی؟
I know you remember
می دانم بخاطر داری
tell me your pain
دردت را به من بگو
I am your cure
من درمان توعم
...
گیتار رو کنار گذاشت و به چشماش زل زد خالی از هر احساسی دست به سینه لم داده بود و نگاهش می کرد
_چطور بود؟
سعی کرد خودش سکوت رو بشکنه
_اگه نخوام درمان شم چی؟
۳.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.