زوال عشق پارت سی و یک مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_یک #مهدیه_عسگری
فردا صبحش یه مشکل برای مهلقا جون اینا پیش اومد مجبور شدن زود برن....
پیش در وایساده بودیم تا بدرقشون کنیم ....
...موقع ای که همه مشغول حرف زدن با هم بودن ملیسا با خشم نزدیکم شد و چشمای درشت روشنشو باریک کرد و گفت:خوب چیزی تور کردی...سگ خور...بعدم تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.... پوزخندی زدم...
اصلا حرفاش برام مهم نبود ...حسود اول خودش میسوزه....
وقتی همرو بدرقه کردیم بردیا اومد کنارم و دستشو انداخت دور شونمو گفت:ملیسا بهت چی میگفت؟!...
دیدم با عصبانیت داشت یه چیزی میگفت مشغول صحبت با خاله بودم نشد بیام....
لبخندی زدمو پامو بلند کردم و گونشو محکم بوسیدم گفتم:هیچی عزیزم چرت و پرت....
سری تکون داد و با تاسف گفت:فکر نمیکردم ملیسا یه همچین دختری باشه....
پوزخندی زدمو چیزی نگفتم....
یه هفته دیگه به همین منوال گذشت....بردیا اصرار داشت عقد کنیم ولی من بازم می ترسیدم.....
اگه بابام و سهیل می فهمیدن تیکه بزرگم گوشم بود...در صورتی که همین الانشم به خونم تشنه بودن....
کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم:نه بردیا نمیشه....فعلا بزار یه مدت بگذره بعد....
بردیا کلافه و کمی خشن گفت:اه خستم کردی دیگه هانا...من هیچ نمی فهمم دلیل دست دست کردن تو چیه؟!...
با خشم از جام بلند شدم و گفتم:یعنی تو نمیدونی؟!...من میترسم بابام پیدام کنه و بفهمه...
اونوقت میدونی چه بلایی سر منو تو میاد؟!...
با چشمایی سرخ داد زد :نکنه میخای دو دستی تحویل اون پسرعموی پیشرفت بدمت؟!...
خداروشکر نسرین جون و مریم رفتن بودن ملودی و خونه نبودن...به منم گفتن بیا که گفتم میخام بخابم و نرفتم...
کلافه گفتم:شاید معلوم نیس....با سیلی محکمی که بردیا بهم زد پرت روی زمین و حرفم نصفه موند....
فردا صبحش یه مشکل برای مهلقا جون اینا پیش اومد مجبور شدن زود برن....
پیش در وایساده بودیم تا بدرقشون کنیم ....
...موقع ای که همه مشغول حرف زدن با هم بودن ملیسا با خشم نزدیکم شد و چشمای درشت روشنشو باریک کرد و گفت:خوب چیزی تور کردی...سگ خور...بعدم تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.... پوزخندی زدم...
اصلا حرفاش برام مهم نبود ...حسود اول خودش میسوزه....
وقتی همرو بدرقه کردیم بردیا اومد کنارم و دستشو انداخت دور شونمو گفت:ملیسا بهت چی میگفت؟!...
دیدم با عصبانیت داشت یه چیزی میگفت مشغول صحبت با خاله بودم نشد بیام....
لبخندی زدمو پامو بلند کردم و گونشو محکم بوسیدم گفتم:هیچی عزیزم چرت و پرت....
سری تکون داد و با تاسف گفت:فکر نمیکردم ملیسا یه همچین دختری باشه....
پوزخندی زدمو چیزی نگفتم....
یه هفته دیگه به همین منوال گذشت....بردیا اصرار داشت عقد کنیم ولی من بازم می ترسیدم.....
اگه بابام و سهیل می فهمیدن تیکه بزرگم گوشم بود...در صورتی که همین الانشم به خونم تشنه بودن....
کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم:نه بردیا نمیشه....فعلا بزار یه مدت بگذره بعد....
بردیا کلافه و کمی خشن گفت:اه خستم کردی دیگه هانا...من هیچ نمی فهمم دلیل دست دست کردن تو چیه؟!...
با خشم از جام بلند شدم و گفتم:یعنی تو نمیدونی؟!...من میترسم بابام پیدام کنه و بفهمه...
اونوقت میدونی چه بلایی سر منو تو میاد؟!...
با چشمایی سرخ داد زد :نکنه میخای دو دستی تحویل اون پسرعموی پیشرفت بدمت؟!...
خداروشکر نسرین جون و مریم رفتن بودن ملودی و خونه نبودن...به منم گفتن بیا که گفتم میخام بخابم و نرفتم...
کلافه گفتم:شاید معلوم نیس....با سیلی محکمی که بردیا بهم زد پرت روی زمین و حرفم نصفه موند....
۳.۵k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.