زوال عشق پارت سی و دو مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_دو #مهدیه_عسگری
با بهت دستمو روی گونم گذاشتم و با چشمای اشکیم خیرش شدم....لعنت به من...منکه میدونستم بردیا زود جوش و سر این مسائلم حساسه پس چرا دهنم بی موقع باز شد؟!...
ولی من فقط میخاستم واقعیت و بهش بگم...راستش خودمم همش از این موضوع میترسیدم...
با عصبانیت داشت به کیسه بوکسش ضربه میزد که از جام بلند شدم و با بغض گفتم:بردیا منو ببخش باشه؟!...خواهش میکنم طاقت ندارم باهام قهر باشی!!!...چکار کنم خودمم میترسم....
بعد گریم بلندتر شد و با دستام صورتمو پوشوندم که تو آغوش بزرگ و گرمی فرو رفتم...
دستامو از روی چشمام برداشتم و سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای اشکیش افتاد....
با بهت گفتم:بردیا...محکم و با خشونت بغلم کرد جوری که حس کردم تموم استخونام شکستن...
با حرص گفت:من تو رو به هیچکس نمیدم...تو فقط ماله منی....فقط قبول کن با هم عقد کنیم به خدا قسم خودمو همه چیو درست میکنم....
سرمو بلند کردم و به چشماش که پر از اطمینان بود خیره شدم.....
سری به معنای تایید تکون داد که لبخندی زدمو محکم گونشو بوسیدم....
نشسته بودیم و داشتیم با نسرین جون اینا صبحونه میخوردیم که بردیا بدون مقدمه گفت:مامان منو و هانا میخایم ازدواج کنیم....
نسرین جون با تعجب گفت:پسرم من که از خدامه...
ولی پدر و مادرش چی؟!....
بردیا:اولا که پدر و مادرش میخاستن به زور شوهرش بدن و اگه الانم ببیننش بازم همین کارو میکنن ...اگه هم از لحاظ رضایت میگین میتونیم شرایط و به دادگاه بگیم و نامه بگیریم....
حرفاش دیگه جای اعتراض واسه نسرین خانوم نزاشت....
اونروز با خوشحالی صبحونمو خوردم چون فک میکردم بردیا خودش همه چیو درست میکنه و من کنارش تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنم...ولی از طوفان بزرگی که قرار بود زندگیمو تغیر بده خبر نداشتم....
با بهت دستمو روی گونم گذاشتم و با چشمای اشکیم خیرش شدم....لعنت به من...منکه میدونستم بردیا زود جوش و سر این مسائلم حساسه پس چرا دهنم بی موقع باز شد؟!...
ولی من فقط میخاستم واقعیت و بهش بگم...راستش خودمم همش از این موضوع میترسیدم...
با عصبانیت داشت به کیسه بوکسش ضربه میزد که از جام بلند شدم و با بغض گفتم:بردیا منو ببخش باشه؟!...خواهش میکنم طاقت ندارم باهام قهر باشی!!!...چکار کنم خودمم میترسم....
بعد گریم بلندتر شد و با دستام صورتمو پوشوندم که تو آغوش بزرگ و گرمی فرو رفتم...
دستامو از روی چشمام برداشتم و سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای اشکیش افتاد....
با بهت گفتم:بردیا...محکم و با خشونت بغلم کرد جوری که حس کردم تموم استخونام شکستن...
با حرص گفت:من تو رو به هیچکس نمیدم...تو فقط ماله منی....فقط قبول کن با هم عقد کنیم به خدا قسم خودمو همه چیو درست میکنم....
سرمو بلند کردم و به چشماش که پر از اطمینان بود خیره شدم.....
سری به معنای تایید تکون داد که لبخندی زدمو محکم گونشو بوسیدم....
نشسته بودیم و داشتیم با نسرین جون اینا صبحونه میخوردیم که بردیا بدون مقدمه گفت:مامان منو و هانا میخایم ازدواج کنیم....
نسرین جون با تعجب گفت:پسرم من که از خدامه...
ولی پدر و مادرش چی؟!....
بردیا:اولا که پدر و مادرش میخاستن به زور شوهرش بدن و اگه الانم ببیننش بازم همین کارو میکنن ...اگه هم از لحاظ رضایت میگین میتونیم شرایط و به دادگاه بگیم و نامه بگیریم....
حرفاش دیگه جای اعتراض واسه نسرین خانوم نزاشت....
اونروز با خوشحالی صبحونمو خوردم چون فک میکردم بردیا خودش همه چیو درست میکنه و من کنارش تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنم...ولی از طوفان بزرگی که قرار بود زندگیمو تغیر بده خبر نداشتم....
۱.۴k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.