هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت183
بی توجهی به حرف و نگاهشون مشغول صبحانه خوردن شدم باید با علیرضا خداحافظی میکردم قبل از اینکه از روستا بیرون بریم...
پس سریع صبحانه رو تموم کردم و سراغش رفتم
حالش خوب بود توی نجاریش بود و سرش به کار خودش گرم بود.
با دیدن من دستی به پیشونیش کشید عرقش و پاک کرد و نزدیکم شد.
_ این وقت روز خبری شده اومدی اینجا ؟
روی یکی از صندلی های چوبی نشستم گفتم
دارم با مهتاب میرم شهر گفتم قبل رفتن ازت خداحافظی کنم
هر وقت برای گرفتن ابزار و هرچیزی اومدی شهر بیا پیش من میدونی که اگه بیای سراغمو نگیری ناراحت میشم؟
نزدیکم نشست و گفت
_مطمئن باش که میام تو که رفتن به فرنگ دوباره زده به سرت دیدنت هر چقدر بیشتر برام غنیمته
خوب میدونی که دوستی جز تو ندارم!
اما ای دوست منم که همش رفتن به فرنگ سرش میزنه و دوستی منو اصلا ندید میگیره...
ناراحت میشدم از شنیدن این حرفها واقعا اینطور نبود
دوست نداشتم ازش دور باشم اما برای نجات خودم و زندگیم باید میرفتم
سرم و پایین انداختم و با خاک اره هایی که روی زمین ریخته بود بازی کردم و گفتم
خودت خوب میدونی چه حسی نسبت به تو دارم خودت خوب میدونی توی ایران تنها دوستی که دارم تویی
غیر از تو هیچکس نتونست اعتماد منو به دست بیاره !
اما مجبورم
اهسته روی شونه ام زد و گفت
_می دونم مرد شوخی کردم تو هرجا که دلت خوش باشه زندگی کنی برای من کافیه...
بالاخره خداحافظی کردم و وقتی به عمارت برگشتم مهتاب حاضر آماده دیدم
سوار ماشین شدیم و بدون حرفی راه افتادیم سکوت کرده بود و سکوت کرده بودم هیچ حرفی نمی زدیم و بالاخره وقتی داخل شهر شدیم
مهتاب سکوت و شکست و گفت
_ اگر برات بچه بیارم فکر رفتن به فرنگ و از سرت میندازی یا نه؟
#پارت183
بی توجهی به حرف و نگاهشون مشغول صبحانه خوردن شدم باید با علیرضا خداحافظی میکردم قبل از اینکه از روستا بیرون بریم...
پس سریع صبحانه رو تموم کردم و سراغش رفتم
حالش خوب بود توی نجاریش بود و سرش به کار خودش گرم بود.
با دیدن من دستی به پیشونیش کشید عرقش و پاک کرد و نزدیکم شد.
_ این وقت روز خبری شده اومدی اینجا ؟
روی یکی از صندلی های چوبی نشستم گفتم
دارم با مهتاب میرم شهر گفتم قبل رفتن ازت خداحافظی کنم
هر وقت برای گرفتن ابزار و هرچیزی اومدی شهر بیا پیش من میدونی که اگه بیای سراغمو نگیری ناراحت میشم؟
نزدیکم نشست و گفت
_مطمئن باش که میام تو که رفتن به فرنگ دوباره زده به سرت دیدنت هر چقدر بیشتر برام غنیمته
خوب میدونی که دوستی جز تو ندارم!
اما ای دوست منم که همش رفتن به فرنگ سرش میزنه و دوستی منو اصلا ندید میگیره...
ناراحت میشدم از شنیدن این حرفها واقعا اینطور نبود
دوست نداشتم ازش دور باشم اما برای نجات خودم و زندگیم باید میرفتم
سرم و پایین انداختم و با خاک اره هایی که روی زمین ریخته بود بازی کردم و گفتم
خودت خوب میدونی چه حسی نسبت به تو دارم خودت خوب میدونی توی ایران تنها دوستی که دارم تویی
غیر از تو هیچکس نتونست اعتماد منو به دست بیاره !
اما مجبورم
اهسته روی شونه ام زد و گفت
_می دونم مرد شوخی کردم تو هرجا که دلت خوش باشه زندگی کنی برای من کافیه...
بالاخره خداحافظی کردم و وقتی به عمارت برگشتم مهتاب حاضر آماده دیدم
سوار ماشین شدیم و بدون حرفی راه افتادیم سکوت کرده بود و سکوت کرده بودم هیچ حرفی نمی زدیم و بالاخره وقتی داخل شهر شدیم
مهتاب سکوت و شکست و گفت
_ اگر برات بچه بیارم فکر رفتن به فرنگ و از سرت میندازی یا نه؟
۷.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.