هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت181
بالاخره اون شب تموم شد و من با نور آفتابی که چشمامو اذیت می کرد از خواب بیدار شدم .
بی هوا دستی به جای مهتاب که کنارم بود کشیدم اما وقتی با جای خالیش روبه رو شدم سراسیمه و مثل جن زده ها روی تخت نشستم.
دیدن جای خالیش چنان عصبانیم کرده بود که خون جلوی چشمامو بگیره
از اتاق بیرون رفتم و با فریاد صداش زدم انگار چنان خشم و عصبانیت از صورتم پیدا بود که همه ترسیده بدون اینکه جوابی بهم بدن فقط نگاهم می کردن
بالاخره مادرم جلوی روم ایستاد و با ترس و نگرانی پرسید چی شده پسرم چه خبرته!
فراز خونه رو گذاشتی روی سرت...
برام مهم نبود کسی چه فکر میکنه پس با صدای بلندتری گفتم
مهتاب کجاست اون دختر کدوم گوریه؟
مادرم بازوم چسبید و گفت
_ اینکه داد و بیداد نداره اون دختر بیچاره تو اصطبله پیش اسبا...
پوزخندی به این همه ساده لوحیه مادرم زدم و از عمارت بیرون رفتم اگر توی اصطبل بود که هیچ اگر نبود دیگه نمی ذاشتم پاشو توی این خونه بزاره
به خاطر عصبانیت عرق کرده بودم و احساس می کردم توی آتیش میسوزم در اصطبل که باز کردم با شنیدن صداش انگار که تمام حرص و جوشم از بین رفت و عصبانیتم فروکش کرد.
این بار با قدم های آهسته تری به سمت صداش رفتم و اونو کنار یکی از اسبا دیدم با دیدن من نگاهی به من انداخت و گفت
_حالت خوبه ب؟
این چه سر و وضعیه؟
تازه متوجه خودم شدم که فقط بای شلوارک کوتاه پایین آمدم و بدنم برهنه است اما اعتنایی نکردم و گفتم چشم که باز کردم تورو ندیدم فکر کردم باز از خونه زدی بیرون می خواستم مچتو بگیرم تا بلایی که باید ازش میترسی سرت بیارم
به نوازش کردن اسب ادامه داد و گفت
من چنان خطای بزرگی نمیکنم که تورو از دست بدم
این بار من پوزخند زدم و گفتم
منو اگر منو میخواستی بچه ای که قراره از من باشه رم می خواستی نه که ازش فرار کنی
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت181
بالاخره اون شب تموم شد و من با نور آفتابی که چشمامو اذیت می کرد از خواب بیدار شدم .
بی هوا دستی به جای مهتاب که کنارم بود کشیدم اما وقتی با جای خالیش روبه رو شدم سراسیمه و مثل جن زده ها روی تخت نشستم.
دیدن جای خالیش چنان عصبانیم کرده بود که خون جلوی چشمامو بگیره
از اتاق بیرون رفتم و با فریاد صداش زدم انگار چنان خشم و عصبانیت از صورتم پیدا بود که همه ترسیده بدون اینکه جوابی بهم بدن فقط نگاهم می کردن
بالاخره مادرم جلوی روم ایستاد و با ترس و نگرانی پرسید چی شده پسرم چه خبرته!
فراز خونه رو گذاشتی روی سرت...
برام مهم نبود کسی چه فکر میکنه پس با صدای بلندتری گفتم
مهتاب کجاست اون دختر کدوم گوریه؟
مادرم بازوم چسبید و گفت
_ اینکه داد و بیداد نداره اون دختر بیچاره تو اصطبله پیش اسبا...
پوزخندی به این همه ساده لوحیه مادرم زدم و از عمارت بیرون رفتم اگر توی اصطبل بود که هیچ اگر نبود دیگه نمی ذاشتم پاشو توی این خونه بزاره
به خاطر عصبانیت عرق کرده بودم و احساس می کردم توی آتیش میسوزم در اصطبل که باز کردم با شنیدن صداش انگار که تمام حرص و جوشم از بین رفت و عصبانیتم فروکش کرد.
این بار با قدم های آهسته تری به سمت صداش رفتم و اونو کنار یکی از اسبا دیدم با دیدن من نگاهی به من انداخت و گفت
_حالت خوبه ب؟
این چه سر و وضعیه؟
تازه متوجه خودم شدم که فقط بای شلوارک کوتاه پایین آمدم و بدنم برهنه است اما اعتنایی نکردم و گفتم چشم که باز کردم تورو ندیدم فکر کردم باز از خونه زدی بیرون می خواستم مچتو بگیرم تا بلایی که باید ازش میترسی سرت بیارم
به نوازش کردن اسب ادامه داد و گفت
من چنان خطای بزرگی نمیکنم که تورو از دست بدم
این بار من پوزخند زدم و گفتم
منو اگر منو میخواستی بچه ای که قراره از من باشه رم می خواستی نه که ازش فرار کنی
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۷.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.