از قدیمی ها شنیده ام:« آدمیزاد شبیه آن کسی می شود که دوست
از قدیمیها شنیدهام:« آدمیزاد شبیه آن کسی میشود که دوستش دارد!» هر بار که به این باور فکر میکنم، مطمئنتر میشوم کَسِ من رشت است والا چه دلیلی برای دلِ همیشهگرفتهام وجود دارد؟ چرا همیشه انگشت غم در چشمانم فرو رفته است چنان که حتی بعید نیست گرمترین بگو بخندها را با سیلِ اشکهایم، نابود کنم؟! روزهای آفتابیام هم کم است و شرجی. لبخند میزنم، میدَوَم اما شعلههای سرکش درونم چنانَم میسوزانند که تمام وجودم زار میزند! بله، کَسِ من رشت است و آنگاه که لگدهای اندوه بر دیوارههای قلبم زیاد میشود؛ دوست دارم پرنده شوم، بروم بالای مرداب انزلی، دهان باز کنم و چندتا از آدمهای درونم را به آب بیندازم و سپس پر بگشایم بر میلههای سفید و آبیِ اسکله بنشینم، منتظر باشم تا خودِ بیرونیام از راه برسد، با دستهای تنهاییاش برایم دانه بپاشد و با خود بیندیشد:« به راستی چند آدم مرا کشتند پیش از آن که آنها را به آب بسپارم؟»
۸۷.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.