دست هایش را زیر چشم هایش گرفته بود و اشک میریخت

دست هایش را زیر چشم هایش گرفته بود و اشک میریخت
باخودش میگفت:
‹نمیذارم از چشمام بیوفتی...
عاشقی داشت تلاش میکرد عشقش را نگه دارد
به ضریح چشمش دخیل بسته بود
قافل از اینکه دلبرش
دینش را قبول ندارد...

امیر نوشت🖋️
دیدگاه ها (۰)

حواسم را ندیدیپرت شد همین گوشه کنارهانمیدانم چسبید به گوشه ی...

همیشه فکر کن...تو یِه دنیای شیشه ایزندگی میکنی...پس بطرف کسی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط