love or friend
love or friend
part42
یک ساعت بعد
ا/ت: پس فهمیدید دیشب اتفاقی اینجوری شد
یونا: اره عزیزم
م: ا/ت بریم دیگه
مامانم و بابام بلند شدن تو گوش تهیونگ گفتم
ا/ت: من برم شرکت یا نه؟
تهیونگ: نمیدونم نمیخوای نرو میخوای هم برو
ا/ت: اگه نرم اخراجم نمیکنی
تهیونگ: نه نمیکنم
ا/ت: خب خاله جون خدافظ
دو هفته بعد
شب
جیهو: چند روز دیگه معلوم میشه من قبول میشم یا تو
ا/ت: چه زود گذشت باشه میبینم
کی این چند روز میگذره تبدیل بشم به یه کارمند اصلی هوراااا
با خوشحالی داشتم برمیگشتم خونه
ا/ت: مامان من اومدم
م: بیا دخترم میخوایم باهات حرف بزنیم
ا/ت: باشه بفرمایید
پ: ببین دخترم تو دیگه بزرگ شدی میدونم داری با تهیونگ قرار میزاری
ا/ت: بابا من با تهیونگ قرار نمیزارم
پ: ما میدونیم اینقدر نگو دوس پسرت نیست اگه نباشه باید از این به بعد باشه
ا/ت: یعنی چی؟
م: خانواده ما و اونا تصمیم گرفتن شما دوتا باهم ازدواج کنین
ا/ت: چییییی؟
پ:اخر همین هفته ما خیلی وقته داریم براش اماده میشیم فقط به تو نگفتیم
ا/ت: یعنی چی چرا به من نگفتید تهیونگ میدونه؟
پ: اره همون اول قبول کرد
ا/ت:چرا؟
پ: دخترم خوشبخت میشی مطمئنم
م: فردا که نه پس فردا با تهیونگ برو خرید لباس عروس
ا/ت: مامان من نمیخوام ازدواج کنم
م: همه قبول کردن نمیشه تو قبول نکنی
رفتم تو اتاقمو درو بست
و داشتم با خودم حرف میزدم یعنی چی؟ من چرا باید با تهیونگ ازدواج کنم او چرا قبول کرده کامل گیج شده بودم و داشتم دیوونه میشدم
(از دیروز تا الان هرچه سعی کردم بزارم نشد فقط شد اینو بزارم بزارید بعد از ظهر درستش کنم دوباره میزارم)
#فیک
#سناریو
part42
یک ساعت بعد
ا/ت: پس فهمیدید دیشب اتفاقی اینجوری شد
یونا: اره عزیزم
م: ا/ت بریم دیگه
مامانم و بابام بلند شدن تو گوش تهیونگ گفتم
ا/ت: من برم شرکت یا نه؟
تهیونگ: نمیدونم نمیخوای نرو میخوای هم برو
ا/ت: اگه نرم اخراجم نمیکنی
تهیونگ: نه نمیکنم
ا/ت: خب خاله جون خدافظ
دو هفته بعد
شب
جیهو: چند روز دیگه معلوم میشه من قبول میشم یا تو
ا/ت: چه زود گذشت باشه میبینم
کی این چند روز میگذره تبدیل بشم به یه کارمند اصلی هوراااا
با خوشحالی داشتم برمیگشتم خونه
ا/ت: مامان من اومدم
م: بیا دخترم میخوایم باهات حرف بزنیم
ا/ت: باشه بفرمایید
پ: ببین دخترم تو دیگه بزرگ شدی میدونم داری با تهیونگ قرار میزاری
ا/ت: بابا من با تهیونگ قرار نمیزارم
پ: ما میدونیم اینقدر نگو دوس پسرت نیست اگه نباشه باید از این به بعد باشه
ا/ت: یعنی چی؟
م: خانواده ما و اونا تصمیم گرفتن شما دوتا باهم ازدواج کنین
ا/ت: چییییی؟
پ:اخر همین هفته ما خیلی وقته داریم براش اماده میشیم فقط به تو نگفتیم
ا/ت: یعنی چی چرا به من نگفتید تهیونگ میدونه؟
پ: اره همون اول قبول کرد
ا/ت:چرا؟
پ: دخترم خوشبخت میشی مطمئنم
م: فردا که نه پس فردا با تهیونگ برو خرید لباس عروس
ا/ت: مامان من نمیخوام ازدواج کنم
م: همه قبول کردن نمیشه تو قبول نکنی
رفتم تو اتاقمو درو بست
و داشتم با خودم حرف میزدم یعنی چی؟ من چرا باید با تهیونگ ازدواج کنم او چرا قبول کرده کامل گیج شده بودم و داشتم دیوونه میشدم
(از دیروز تا الان هرچه سعی کردم بزارم نشد فقط شد اینو بزارم بزارید بعد از ظهر درستش کنم دوباره میزارم)
#فیک
#سناریو
۳۱.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.