[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ⁴⁵
تهیونگ: فلیکس نکن ( داد )
فلیکس: بهتره کار احمقانه ای انجام ندی وگرنه یه گلوله تو سرش خالی میکنم
تهیونگ عقب میره و اسلحه رو میزاره زمین
تهیونگ: باشه ؛ باشه تو فقط سر اون گلوله رو بگیر اون ور
فلیکس: قرار بود ملکه من بشه ولی داری ازم میگیریش ( اشکی از چشمش جاری میشه )
تهیونگ: فلیکس تروخدا..اون لعنتی رو بکش کنار
فلیکس: ولی من اونو از تو هم میگیرم..حالا ببین ( خنده شیطانی )
فلیکسی آماده ی شلیک کردنه و تهیونگی که انگار دارن توانایی نفس کشیدن رو ازش میگیرن .
قبل از اینکه فلیکس فرصت برای شلیک کردن داشته باشه لینو این اجازه رو نمیده و از پشت بهش شلیک میکنه...
لحظه ای همه جا در سکوت غرق شد...
تهیونگ که چشماش رو از ترس و نگرانی بسته بود و پلکاش رو به هم فشار میداد ، با شنیدن صدای شلیک آروم و با تردید چشماش رو باز کرد و با دیدن فلیکس که روی زمین با سینه ی خونی افتاده بود و هانا که دستاش رو از وحشت روی گوشاش گذاشته بود ، با سرعت به سمت هانا رفت و اون رو طوری بغل کرد که صورتش تو سینه ی تهیونگ پنهان شد و اشک هاش سرازیر شد و باعث خیس شدن پیراهن سفید تهیونگ شد .
تهیونگ با ناباوری و چشمایی بهت زده به جسمی که دیگه نفس نمی کشید، نگاه میکرد .
باورش نمیشد...
اون کسی که جسمش تو دریایی از خون غرق شده بود داداشش بود...
درسته که ازش دلخور بود...
ولی نه اینطوری که بخواد سر به تنش نباشه ؛ نه...
سعی کرد هانا رو از اون مکان دور کنه . رفت و هانا رو براید بغل کرد و گذاشت داخل ماشین و خودشم نشست ، با سرعت از اونجا دور شد . در طول مسیر همینطور اشک از چشماش می ریخت ولی با اون حال چشم از هانا که بیهوش افتاده بود رو صندلی ماشین بر نمی داشت.
اون کسی رو جز برادرش نداشت ، الان فقط پدری رو کنار خودش داشت که به عنوان یه غریبه تو زندگیش حضور داشت .
رسیدن به خونه ی خودشون ، هانا رو آروم از ماشین پیاده کرد و برد داخل . اون رو نشوند رو تخت خودش و رفت تا یه لیوان آب براش بیاره؛ هانا فقط یکم هوشیار بود ولی نمی تونست درک کنه که الان کجاست و چه اتفاقی افتاده .
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ⁴⁵
تهیونگ: فلیکس نکن ( داد )
فلیکس: بهتره کار احمقانه ای انجام ندی وگرنه یه گلوله تو سرش خالی میکنم
تهیونگ عقب میره و اسلحه رو میزاره زمین
تهیونگ: باشه ؛ باشه تو فقط سر اون گلوله رو بگیر اون ور
فلیکس: قرار بود ملکه من بشه ولی داری ازم میگیریش ( اشکی از چشمش جاری میشه )
تهیونگ: فلیکس تروخدا..اون لعنتی رو بکش کنار
فلیکس: ولی من اونو از تو هم میگیرم..حالا ببین ( خنده شیطانی )
فلیکسی آماده ی شلیک کردنه و تهیونگی که انگار دارن توانایی نفس کشیدن رو ازش میگیرن .
قبل از اینکه فلیکس فرصت برای شلیک کردن داشته باشه لینو این اجازه رو نمیده و از پشت بهش شلیک میکنه...
لحظه ای همه جا در سکوت غرق شد...
تهیونگ که چشماش رو از ترس و نگرانی بسته بود و پلکاش رو به هم فشار میداد ، با شنیدن صدای شلیک آروم و با تردید چشماش رو باز کرد و با دیدن فلیکس که روی زمین با سینه ی خونی افتاده بود و هانا که دستاش رو از وحشت روی گوشاش گذاشته بود ، با سرعت به سمت هانا رفت و اون رو طوری بغل کرد که صورتش تو سینه ی تهیونگ پنهان شد و اشک هاش سرازیر شد و باعث خیس شدن پیراهن سفید تهیونگ شد .
تهیونگ با ناباوری و چشمایی بهت زده به جسمی که دیگه نفس نمی کشید، نگاه میکرد .
باورش نمیشد...
اون کسی که جسمش تو دریایی از خون غرق شده بود داداشش بود...
درسته که ازش دلخور بود...
ولی نه اینطوری که بخواد سر به تنش نباشه ؛ نه...
سعی کرد هانا رو از اون مکان دور کنه . رفت و هانا رو براید بغل کرد و گذاشت داخل ماشین و خودشم نشست ، با سرعت از اونجا دور شد . در طول مسیر همینطور اشک از چشماش می ریخت ولی با اون حال چشم از هانا که بیهوش افتاده بود رو صندلی ماشین بر نمی داشت.
اون کسی رو جز برادرش نداشت ، الان فقط پدری رو کنار خودش داشت که به عنوان یه غریبه تو زندگیش حضور داشت .
رسیدن به خونه ی خودشون ، هانا رو آروم از ماشین پیاده کرد و برد داخل . اون رو نشوند رو تخت خودش و رفت تا یه لیوان آب براش بیاره؛ هانا فقط یکم هوشیار بود ولی نمی تونست درک کنه که الان کجاست و چه اتفاقی افتاده .
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۵۹۴
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.