شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۱۲
ات : تا اون عکسارو پاک نکنی ...
جونکوک: حرف مفت بلدی بزنی ولی به حرفت عمل نمیکنی
ات : به داداشم میگم
جونکوک: تا تو رفتی بهش گفتی اون عکس های رو دیدیه آخه تو چه دختره ساده ای هستی کی حرفه دخترا رو باور میکنه
ات سکوت کرد چون واقعا هق با جونکوک بود، ولی ترسه دختره بیجا نبود ترسيده ترسيده اینکه بقیه اون عکس ها رو ببینه مجبور بود به حرف های اون پسر گوش بده بدون هیچ حرفه دیگی قدم برداشت سمته در و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش قدم برداشت یوکی وقتی ات را دید زود سمتش رفت
یوکی : امممممم حالت خوبه ؟
ات : دست از سرم بردار داداشت چیه که تو چی باشی
از کنارش رد شد و با شانه اش زد به شانه یوکی ..
وارد اتاقش شد و در را قفل کرد ... سمته تخت رفت انگار تو چاهی افتاده بود که نمیتونست ازش بیرون بره تو جاده ای ایستاده بود که راه بود برایه رفتنش ولی گیر کرده بود ته چاله چیکار باید میکرد ..
دستی به موهایش کشید تنها راهی برایه نجاتش خوده جونکوک بود باید اون عکس های که ازش گرفته بود رو پاک میکرد در حالی که اصلا هیچ عکسی وجود نداشت ....
____________
همه سر میز شام نشسته بودن دختره از ترسی که داشت سرش پایین بود شوهوآ نگران بهش خیره بود و یوکی با نکاه های اخمی اش به برادرش نگاه میکرد تا اینکه آقا پارک گفت
آقا/پ: دخترم ات این چند روز اصلا طراحی های نکردی
ات سرش را بلند کرد و به پدرش نگاه کرد با صدا آروم و خسته گی اش گفت .... ات : پدر حان چند روزی خوب نبودم ولی دوباره به طراحی هام ادامه میدم
پدرش سری تکون داد و مشغول خوردن شد ... ات نگاهش افتاد رو جونکوک با چاپستیک دهانش را پر میکرد از سالمن و بیکن های سرخ شده بیشتر عاشق برنج بود تا حدی که به حرف های هیچ کس گوش نمیده و مشغول خوردن برنج بود
ات ... زهره مار بخوری ع*وضی ... ازت متنفرم..
____________
دست هایش را گذاشته بود رو چهار چوب پنچره و بادی آرامی وزید موهایش را باد رو صورتش تکان میداد نگاهش افتاد رو درخت ها
ات : چه دختر های زیبایی هستن میگن گل درخت و هر تو گیاهی زنده گی میکنن ولی چه خب که هیچ دردی تو زندگی خودشون ندارن کاش منم یه گل بودم یا یه تیکه سنگ ...
ناگهان ایده ای به ذهن اش اومد و بشکنی زد و با چشم های درشت اش به درخت ها خیره شد
ات : خیلی ممنونم از شما
زود پنچره ها را بست و پرده ها را پایین کشید، و سمته ساکش رفت از بالا کمد برداشت اش و رو تخت گذاشت زود زیپ اش را باز کرد ...
خواندن بودنه لایک حرام است
پارت ۱۲
ات : تا اون عکسارو پاک نکنی ...
جونکوک: حرف مفت بلدی بزنی ولی به حرفت عمل نمیکنی
ات : به داداشم میگم
جونکوک: تا تو رفتی بهش گفتی اون عکس های رو دیدیه آخه تو چه دختره ساده ای هستی کی حرفه دخترا رو باور میکنه
ات سکوت کرد چون واقعا هق با جونکوک بود، ولی ترسه دختره بیجا نبود ترسيده ترسيده اینکه بقیه اون عکس ها رو ببینه مجبور بود به حرف های اون پسر گوش بده بدون هیچ حرفه دیگی قدم برداشت سمته در و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش قدم برداشت یوکی وقتی ات را دید زود سمتش رفت
یوکی : امممممم حالت خوبه ؟
ات : دست از سرم بردار داداشت چیه که تو چی باشی
از کنارش رد شد و با شانه اش زد به شانه یوکی ..
وارد اتاقش شد و در را قفل کرد ... سمته تخت رفت انگار تو چاهی افتاده بود که نمیتونست ازش بیرون بره تو جاده ای ایستاده بود که راه بود برایه رفتنش ولی گیر کرده بود ته چاله چیکار باید میکرد ..
دستی به موهایش کشید تنها راهی برایه نجاتش خوده جونکوک بود باید اون عکس های که ازش گرفته بود رو پاک میکرد در حالی که اصلا هیچ عکسی وجود نداشت ....
____________
همه سر میز شام نشسته بودن دختره از ترسی که داشت سرش پایین بود شوهوآ نگران بهش خیره بود و یوکی با نکاه های اخمی اش به برادرش نگاه میکرد تا اینکه آقا پارک گفت
آقا/پ: دخترم ات این چند روز اصلا طراحی های نکردی
ات سرش را بلند کرد و به پدرش نگاه کرد با صدا آروم و خسته گی اش گفت .... ات : پدر حان چند روزی خوب نبودم ولی دوباره به طراحی هام ادامه میدم
پدرش سری تکون داد و مشغول خوردن شد ... ات نگاهش افتاد رو جونکوک با چاپستیک دهانش را پر میکرد از سالمن و بیکن های سرخ شده بیشتر عاشق برنج بود تا حدی که به حرف های هیچ کس گوش نمیده و مشغول خوردن برنج بود
ات ... زهره مار بخوری ع*وضی ... ازت متنفرم..
____________
دست هایش را گذاشته بود رو چهار چوب پنچره و بادی آرامی وزید موهایش را باد رو صورتش تکان میداد نگاهش افتاد رو درخت ها
ات : چه دختر های زیبایی هستن میگن گل درخت و هر تو گیاهی زنده گی میکنن ولی چه خب که هیچ دردی تو زندگی خودشون ندارن کاش منم یه گل بودم یا یه تیکه سنگ ...
ناگهان ایده ای به ذهن اش اومد و بشکنی زد و با چشم های درشت اش به درخت ها خیره شد
ات : خیلی ممنونم از شما
زود پنچره ها را بست و پرده ها را پایین کشید، و سمته ساکش رفت از بالا کمد برداشت اش و رو تخت گذاشت زود زیپ اش را باز کرد ...
خواندن بودنه لایک حرام است
- ۱۸.۲k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط