شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۱۴
سمته اتاقش رفت...
وارو اتاق شد و کتاب را گذاشت رو میز در را هم قفل کرد، رو تخت دراز کشید و ناگهان یاد اولین شب افتاد که چجوری با بازی کردن ل*ب هایش جونکوک رو همین تخت مشغول بود
ات : چجوری ازت خلاص بشم کاش هیچ وقت نمیومدم اینجا
بغضی تو گلوش پیچید شد چرا همیشه باید دختر ها زجر میکشیدن اشک هایش جاری شدن ...
ات ... داداش کاش پیشم بودی ..
رو پهلو سمت راستش چرخید و بعد از بغل کردن پتو اش چشم هایش را بست .....
_____________
چشم هایش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد ۸ صبح را نشون میاد کلافه با خودش زمزمه کرد
جونکوک ... بیناموسی چه زود صبح شد
سرش را زیره پتو برد و چشم هایش سنگینی را حس کرد و با تماس گوشی با عصبانیت پلک هایش را باز کرد و سرش را از پتو بیرون کشید پاهایش را گذاشت بود رو بالشت و سرش را گذاشته بود رو جاهای پایین تخت کلافه چرخید و گوشی را برداشت با خودش زیر پتو برد و بعد از جواب دادن گفت
جونکوک: ببینا وقت گیر آوردی
جی : جونکوک جان چطوری خوبی
جونکوک: خفشو... این وقت زنگ زدنه چند دفعه بگم بهم زنگ نزن
جی : ولی ...
نگذاشت حرف دیگی بزنه تماس را به پایان رساند
جونکوک: ایششش ادم های حقیر تک تک شما مزخرف هستین
رو تخت نشست و نگاهش افتاد رو قاب عکس خواهر از رو میز برداشت اش و انگشت اش را گذاشت رو عکس خواهرش
جونکوک: دلم برات خیلی تنگ شده
با یاد آورده اون روز های که با خواهرش داشت و با مرگ درد آورش بغضی تو گلوش پیچیده شد بازم هم یاد دختره داستان افتاد حرصی کورش کرده بود با عصبانیت گفت
جونکوک: پارک ات فقد و فقد بخاطر تو خواهرم رو از دست دادم کاری میکنم که معنی درد شب رو بفهمی
از رو تخت بلند شد سمته کمد لباس ها رفت بعد از پیراهن آبی رنگ و شلوار مشکی و موهای قشنگش را حالت داد و بعد از انداختن گوش واره ها خفن اش و گردنبندی زنجیر دار آماده شد
اسلاید دو جونکوک اسلاید سه لباس ات
. __________
از اتاقش بیرون رفت و جونکوک را دید که از کنارش با عصبانیت رد شد ات با اون حالت عصبی جونکوک خودش ترسید
سمته سالن رفت همین که وارد سالن شد یوکی را دید که مشغول حرف زدن با جونکوک بود هر دو بلند شدن و سمتت اتاق جونکوک رفت
ات ... خدا میدونه مرتیکه باز چه غلطی کرده بگذریم برم یه چیزی بخورم باید برم سره کار
رو صندلی نشست و منتظر همه نماند مشغول خوردن صبحونه شد
وقتی همه سره میز آمدن ات بلند شد و گفت
ات : ببخشید امروز کمی کار دارم و زود باید برم شرکت ببخشید
آقا / ج : خواهش میکنم دخترم میتونی بری
ات سمته در میرفت ناگهان یاد چیزی افتاد نگاه با پدرش انداخت
ات : پدر عمارت ما آماده نشده
پارت ۱۴
سمته اتاقش رفت...
وارو اتاق شد و کتاب را گذاشت رو میز در را هم قفل کرد، رو تخت دراز کشید و ناگهان یاد اولین شب افتاد که چجوری با بازی کردن ل*ب هایش جونکوک رو همین تخت مشغول بود
ات : چجوری ازت خلاص بشم کاش هیچ وقت نمیومدم اینجا
بغضی تو گلوش پیچید شد چرا همیشه باید دختر ها زجر میکشیدن اشک هایش جاری شدن ...
ات ... داداش کاش پیشم بودی ..
رو پهلو سمت راستش چرخید و بعد از بغل کردن پتو اش چشم هایش را بست .....
_____________
چشم هایش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد ۸ صبح را نشون میاد کلافه با خودش زمزمه کرد
جونکوک ... بیناموسی چه زود صبح شد
سرش را زیره پتو برد و چشم هایش سنگینی را حس کرد و با تماس گوشی با عصبانیت پلک هایش را باز کرد و سرش را از پتو بیرون کشید پاهایش را گذاشت بود رو بالشت و سرش را گذاشته بود رو جاهای پایین تخت کلافه چرخید و گوشی را برداشت با خودش زیر پتو برد و بعد از جواب دادن گفت
جونکوک: ببینا وقت گیر آوردی
جی : جونکوک جان چطوری خوبی
جونکوک: خفشو... این وقت زنگ زدنه چند دفعه بگم بهم زنگ نزن
جی : ولی ...
نگذاشت حرف دیگی بزنه تماس را به پایان رساند
جونکوک: ایششش ادم های حقیر تک تک شما مزخرف هستین
رو تخت نشست و نگاهش افتاد رو قاب عکس خواهر از رو میز برداشت اش و انگشت اش را گذاشت رو عکس خواهرش
جونکوک: دلم برات خیلی تنگ شده
با یاد آورده اون روز های که با خواهرش داشت و با مرگ درد آورش بغضی تو گلوش پیچیده شد بازم هم یاد دختره داستان افتاد حرصی کورش کرده بود با عصبانیت گفت
جونکوک: پارک ات فقد و فقد بخاطر تو خواهرم رو از دست دادم کاری میکنم که معنی درد شب رو بفهمی
از رو تخت بلند شد سمته کمد لباس ها رفت بعد از پیراهن آبی رنگ و شلوار مشکی و موهای قشنگش را حالت داد و بعد از انداختن گوش واره ها خفن اش و گردنبندی زنجیر دار آماده شد
اسلاید دو جونکوک اسلاید سه لباس ات
. __________
از اتاقش بیرون رفت و جونکوک را دید که از کنارش با عصبانیت رد شد ات با اون حالت عصبی جونکوک خودش ترسید
سمته سالن رفت همین که وارد سالن شد یوکی را دید که مشغول حرف زدن با جونکوک بود هر دو بلند شدن و سمتت اتاق جونکوک رفت
ات ... خدا میدونه مرتیکه باز چه غلطی کرده بگذریم برم یه چیزی بخورم باید برم سره کار
رو صندلی نشست و منتظر همه نماند مشغول خوردن صبحونه شد
وقتی همه سره میز آمدن ات بلند شد و گفت
ات : ببخشید امروز کمی کار دارم و زود باید برم شرکت ببخشید
آقا / ج : خواهش میکنم دخترم میتونی بری
ات سمته در میرفت ناگهان یاد چیزی افتاد نگاه با پدرش انداخت
ات : پدر عمارت ما آماده نشده
- ۱۹.۱k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط