بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۱
+_+
جونگکوک ویو
پس تنها راه که برام وجود داشت فرار کردن از اونجا بود، فرار.
به سمت خونه میدويدم که دوباره با گروه از زامبیها که روبروم ميومد ایستادم، چند لحظه ایستادم و قبل دیر شدن وارد مغازه که نزدیکم بود شدم و سریع درو قفل کردم، چند ثانیه از زُل زدنم به بیرون گذشته بود، با ضربههای که به در میخورد نگاهم به خانم و دختری که انگار مادر و دختر بودند خورد که داشتن کمک میخواستن، سریع درو باز کردم و قبل اینکه زامبیِ با فرصت پیش اومده وارد بشه درو قفل کردم.
چه مرگشون بود اینا دیگه کین!
به امید اینکه بیتونم با کسی تماس بگیرم گوشیم رو روشن کردم و منتظر برقراری تماس بودم ولی نه، دیر شده بود دیگه کسی پاسخگو نبود به پیامک های برام اومده بود نگاه انداختم و بیخیال دوباره گوشیم رو خاموش کردم، کنار خانم که شاید ۴۰سالش بود نشستم و سعی کردم آرومش کنم چون به طرز عجیبی ترسيده بود.
با صدای لرزونش همنطور که دستش رو دوری دخترکش سفت کرد گفت:اونا دیگه چیان!
به در که خون تازه ازش میچکید خیره شدم، و با قورت دادن بزاق دهنم جواب دادم:اونا!تشنه خونمون، و گرسنه گوشتمون، برای خوردنمون به وجود اومده چیزی ترسناکیه خیلی ترسناک.
با کوبیده شدنشون به در سعی داشتن وارد بشن.
جونگکوک:وقت برای دلداری کردن بهم ندارم بلند شین یچیزی جلو در بزارم تا وعده غذایی امشبشون نشدیم.......
تهیونگ ویو
بعد از ورود آخرین ماشین بازماندهها در پناهگاه رو بستیم، جلوتر از بازماندهها به سمت جایی که بهش میگفتیم آزمایشگاه و برای چککردن وضعیت بازماندهها از خونشون نمونه برداری میکردیم راه افتادیم.
بعد از گفتن مقررات مربوط به پناهگاه از اونجا دور شدم و به سمت جمع از مردم که دوری هم بودند و داد و بیداد میکردن رفتم وسطشون ایستادم و با عصبانیت گفتم:از اینکه بهتون کمک کردیم پشیمونمون نکنین، وضعیت بهقدری کافی دشوار است پس لطفا به طبق گفتهها عمل کنین....میدونم همه ترسيدهاین ولی اینکه دعوا کنین نه تنها چیزی و حل نمیکنه بلکه بدتر میکنه هرصدای که ایجاد میکنیم باعث میشه بهما نزديکتر بشه و پيدامون کنن، پس لطفا تا رسیدن کمکهای بیشتر در آرامش باشین.
آرامش از کدوم آرامش حرف میزدم حتی خود کلمه آرامش باعث میشد بترسیم چون تو دنیا جدیدی که برامون ساخته شده بود دیگه از هیچ آرامشی خبر نبود، فقط باید تلاش میکردیم تا زنده بمونیم....
ا.ت ویو
پاهام گزگز میکرد و شل شده بود و نمیتونستم وایسام، بالاخره ترسام رو دور ریختم فردا اون روز بود و تو رختکن هیچ صدای شنیده نمیشد همین موضوع باعث شد تا بخوام از کمد برم بیرون.
غلط املایی بود معذرت 🤍
ادامه پارت ۱
+_+
جونگکوک ویو
پس تنها راه که برام وجود داشت فرار کردن از اونجا بود، فرار.
به سمت خونه میدويدم که دوباره با گروه از زامبیها که روبروم ميومد ایستادم، چند لحظه ایستادم و قبل دیر شدن وارد مغازه که نزدیکم بود شدم و سریع درو قفل کردم، چند ثانیه از زُل زدنم به بیرون گذشته بود، با ضربههای که به در میخورد نگاهم به خانم و دختری که انگار مادر و دختر بودند خورد که داشتن کمک میخواستن، سریع درو باز کردم و قبل اینکه زامبیِ با فرصت پیش اومده وارد بشه درو قفل کردم.
چه مرگشون بود اینا دیگه کین!
به امید اینکه بیتونم با کسی تماس بگیرم گوشیم رو روشن کردم و منتظر برقراری تماس بودم ولی نه، دیر شده بود دیگه کسی پاسخگو نبود به پیامک های برام اومده بود نگاه انداختم و بیخیال دوباره گوشیم رو خاموش کردم، کنار خانم که شاید ۴۰سالش بود نشستم و سعی کردم آرومش کنم چون به طرز عجیبی ترسيده بود.
با صدای لرزونش همنطور که دستش رو دوری دخترکش سفت کرد گفت:اونا دیگه چیان!
به در که خون تازه ازش میچکید خیره شدم، و با قورت دادن بزاق دهنم جواب دادم:اونا!تشنه خونمون، و گرسنه گوشتمون، برای خوردنمون به وجود اومده چیزی ترسناکیه خیلی ترسناک.
با کوبیده شدنشون به در سعی داشتن وارد بشن.
جونگکوک:وقت برای دلداری کردن بهم ندارم بلند شین یچیزی جلو در بزارم تا وعده غذایی امشبشون نشدیم.......
تهیونگ ویو
بعد از ورود آخرین ماشین بازماندهها در پناهگاه رو بستیم، جلوتر از بازماندهها به سمت جایی که بهش میگفتیم آزمایشگاه و برای چککردن وضعیت بازماندهها از خونشون نمونه برداری میکردیم راه افتادیم.
بعد از گفتن مقررات مربوط به پناهگاه از اونجا دور شدم و به سمت جمع از مردم که دوری هم بودند و داد و بیداد میکردن رفتم وسطشون ایستادم و با عصبانیت گفتم:از اینکه بهتون کمک کردیم پشیمونمون نکنین، وضعیت بهقدری کافی دشوار است پس لطفا به طبق گفتهها عمل کنین....میدونم همه ترسيدهاین ولی اینکه دعوا کنین نه تنها چیزی و حل نمیکنه بلکه بدتر میکنه هرصدای که ایجاد میکنیم باعث میشه بهما نزديکتر بشه و پيدامون کنن، پس لطفا تا رسیدن کمکهای بیشتر در آرامش باشین.
آرامش از کدوم آرامش حرف میزدم حتی خود کلمه آرامش باعث میشد بترسیم چون تو دنیا جدیدی که برامون ساخته شده بود دیگه از هیچ آرامشی خبر نبود، فقط باید تلاش میکردیم تا زنده بمونیم....
ا.ت ویو
پاهام گزگز میکرد و شل شده بود و نمیتونستم وایسام، بالاخره ترسام رو دور ریختم فردا اون روز بود و تو رختکن هیچ صدای شنیده نمیشد همین موضوع باعث شد تا بخوام از کمد برم بیرون.
غلط املایی بود معذرت 🤍
- ۹.۷k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط