شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۵۵
بدونه اینکه به برادرش و جونکوک بگه به کره برگشت هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد جایی که برایه برگشتن اش جون خودش را میداد حال آن گونه فرار میکرد
از ماشین پیاده شد و سمته در رفت با بالا بردن زینگ در مادرش را جلو در دید اون هم دست هایش را جلو اش گرفت و دختره بدون هیچ معطلی به سمتت مادرش رفت و اون آغوش گرم اش
خانم/پ: دخترم خوبی
ات: آره خوبم
از آغوش مادرش بیرون رفت مادرش گفت.....
خانم/پ: پالتو خودت رو در بیار راستی شام خوردی
ات : آره بیرون خوردم
سمته سالن رفت وقتی شوهوآ دیدش زود از رو مبل بلند شد و سپس در آغوش خواهرش رفت دختره که بغض بدی در گلوش بود با قورت داد اش از خواهرش جدا شد
شوهوآ: خیلی خوشحالم
ات : کاش منم بودم
شوهوآ: چی ؟
ات : برم بخوابم
شوهوآ: چرا دلیله خوشحالم رو نمیپرسی
ات : اوو ببخشید بگو ...
شوهوآ: بعدا میگم الان برو استراحت کن باشه انگار خیلی خسته شدی
ات: باشه
بدونه هیچ حرفی سمته پله ها رفت وارو اتاق اش شد و رو تخت دراز کشید هر موقع ناراحت میشد با حرف زدن با ایل سونگ حالش خوب میشده ولی دیگر از بردارش دل کنده بود خودشم نمیدانست که وقتی با جی دید اش چرا اینقدر حالش بد شد شاید بخاطر اینه با جی مشکلداشت
جونکوک که بعد از ورزش کردن میره اتاق اش در راه هیری را دید
جونکوک: هیری چی شده ؟
هیری : راستش خانم رفتن
جونکوک: ات رو میگید کجا رفته
هیری : بله
جونکوک بدونه هیچ حرفی به سمته اتاق اش رفت وارد اتاق شد و کلید را گذاشت رو میز و سمته بالکن رفت جلو در ایستاد و از این منظره زیبا لذت میبرد احساس تنهایی را داشت خودشم نمیدانست آیا ؟ این احساس برای چی بود
گوشی را برداشت و شماره هیری را گرفت
جونکوک : هیری برام بلیت بگیر باشه
هیری : چشم آقا
گوشی را از گوش اش جدا کرد و گذاشت تو جیب شلوارش سمته تخت رفت و از زیره تخت ساکش را برداشت رو تخت گذاشت و سمته کمد رفت تک به تک لباس هایش را گذاشت تو ساکش زیپش را بست و از رو تخت پایین گذاشت
پارت ۵۵
بدونه اینکه به برادرش و جونکوک بگه به کره برگشت هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد جایی که برایه برگشتن اش جون خودش را میداد حال آن گونه فرار میکرد
از ماشین پیاده شد و سمته در رفت با بالا بردن زینگ در مادرش را جلو در دید اون هم دست هایش را جلو اش گرفت و دختره بدون هیچ معطلی به سمتت مادرش رفت و اون آغوش گرم اش
خانم/پ: دخترم خوبی
ات: آره خوبم
از آغوش مادرش بیرون رفت مادرش گفت.....
خانم/پ: پالتو خودت رو در بیار راستی شام خوردی
ات : آره بیرون خوردم
سمته سالن رفت وقتی شوهوآ دیدش زود از رو مبل بلند شد و سپس در آغوش خواهرش رفت دختره که بغض بدی در گلوش بود با قورت داد اش از خواهرش جدا شد
شوهوآ: خیلی خوشحالم
ات : کاش منم بودم
شوهوآ: چی ؟
ات : برم بخوابم
شوهوآ: چرا دلیله خوشحالم رو نمیپرسی
ات : اوو ببخشید بگو ...
شوهوآ: بعدا میگم الان برو استراحت کن باشه انگار خیلی خسته شدی
ات: باشه
بدونه هیچ حرفی سمته پله ها رفت وارو اتاق اش شد و رو تخت دراز کشید هر موقع ناراحت میشد با حرف زدن با ایل سونگ حالش خوب میشده ولی دیگر از بردارش دل کنده بود خودشم نمیدانست که وقتی با جی دید اش چرا اینقدر حالش بد شد شاید بخاطر اینه با جی مشکلداشت
جونکوک که بعد از ورزش کردن میره اتاق اش در راه هیری را دید
جونکوک: هیری چی شده ؟
هیری : راستش خانم رفتن
جونکوک: ات رو میگید کجا رفته
هیری : بله
جونکوک بدونه هیچ حرفی به سمته اتاق اش رفت وارد اتاق شد و کلید را گذاشت رو میز و سمته بالکن رفت جلو در ایستاد و از این منظره زیبا لذت میبرد احساس تنهایی را داشت خودشم نمیدانست آیا ؟ این احساس برای چی بود
گوشی را برداشت و شماره هیری را گرفت
جونکوک : هیری برام بلیت بگیر باشه
هیری : چشم آقا
گوشی را از گوش اش جدا کرد و گذاشت تو جیب شلوارش سمته تخت رفت و از زیره تخت ساکش را برداشت رو تخت گذاشت و سمته کمد رفت تک به تک لباس هایش را گذاشت تو ساکش زیپش را بست و از رو تخت پایین گذاشت
- ۱۸.۲k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط