شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۵۷
دختره سمته در قدم برداشت و با گرفتن مچ دست اش ایستاد جونکوک که پشت سرش ایستاده بود گفت
جونکوک: تو دلت برایه صاحب خودت تنگ نشده
دختره رو کشید جلو خودش و با پوزخند صورتش را نزدیک صورت دختره برد
ات : برو کنار
دست اش را گذاشت رو سینه پسره و هولش داد سمته در رفت و از اتاق خارج شد نفس عميقي کشید و به در تکیه داد همان دیقه تماسی به گوشیش اومد با شماره شوهوا مواجه شد زود جواب داد
ات : بله اونی
شوهوآ: دختر یه اتفاقی افتاده زود بیا خونه
ات : چی شده ....
با بوق پایان تماس گوشی رو از گوشش جدا کرد زود سمته اتاقش رفت و بعد از برداشتن کیف اش از اتاق خارج شد به سمته پارکینگ رفت.
. ______________
وارد سالن شد و سمته شوهوآ رفت و کنارش نشست
ات : چی شده اونی
شوهوآ: بریم اتاقم بهت میگم
ار دو بلند شدن سمته اتاق شوهوآ رفتن و تا اینکه شوهوآ به ات بگه دختره از استرس دیونه شده بود رو تخت نشستن
ات : چی شده دختر
شوهوآ: آقا جئون زنگ زده به پدر برایه پسرشون منو خواستگاری کردن
فقد و فقد همین حرف باعث شلیک خون رو پارچه سفیدی شد و اینگونه قلب دختره درد گرفت ....
شوهوآ: ات خوبی
ات : ب...بله خب پدر چی گفت
شوهوآ: از اونجایی که پدر و مادرش اینجا نیستن اونا بجایه پدر و مادرش میان
ات : ای بابا چی میگی اونی
شوهوآ: برایه جونکوک نه برایه هیونگ نین
دختره ناگهان خوشحال شد و با دستش زد به شانه خواهرش
ات : هی دیونم کردی فکر کردم برایه جونکوک ....
شوهوآ: ببینم چرا وقتی فهمیدی که برایه هیونگ نین منو میخوان چرا خوشحال شدی
ات : امممم .. راستش تو دلت میخواد با هیونگ نین ازدواج کنی
تنها بهانه ای که پیدا کرد را به زبان آورد و شوهوآ نگاهش را به پایین دوخت. کمی غمگین گفت
شوهوآ: نمیدونم
ات دستش را گذاشت رو دست اش و بیشتر بهش نزدیک شد ..... ات : اونی هنوزم به یاد هو هستی
شوهوآ: اوهم
با بغض تو گلوش گفت ... شوهوا : آبجی میترسم از اینکه به هیونگ نین هم اعتماد کنم
ات : داداش هیونگ نین پسره خیلی مهربونی هستن
شوهوآ: آره میدونم مخصوصا این روزا
ات : بهش یه فرصت بده مطمئنم که پشیمون نمیشی
شوهوا : تا ببینم
پارت ۵۷
دختره سمته در قدم برداشت و با گرفتن مچ دست اش ایستاد جونکوک که پشت سرش ایستاده بود گفت
جونکوک: تو دلت برایه صاحب خودت تنگ نشده
دختره رو کشید جلو خودش و با پوزخند صورتش را نزدیک صورت دختره برد
ات : برو کنار
دست اش را گذاشت رو سینه پسره و هولش داد سمته در رفت و از اتاق خارج شد نفس عميقي کشید و به در تکیه داد همان دیقه تماسی به گوشیش اومد با شماره شوهوا مواجه شد زود جواب داد
ات : بله اونی
شوهوآ: دختر یه اتفاقی افتاده زود بیا خونه
ات : چی شده ....
با بوق پایان تماس گوشی رو از گوشش جدا کرد زود سمته اتاقش رفت و بعد از برداشتن کیف اش از اتاق خارج شد به سمته پارکینگ رفت.
. ______________
وارد سالن شد و سمته شوهوآ رفت و کنارش نشست
ات : چی شده اونی
شوهوآ: بریم اتاقم بهت میگم
ار دو بلند شدن سمته اتاق شوهوآ رفتن و تا اینکه شوهوآ به ات بگه دختره از استرس دیونه شده بود رو تخت نشستن
ات : چی شده دختر
شوهوآ: آقا جئون زنگ زده به پدر برایه پسرشون منو خواستگاری کردن
فقد و فقد همین حرف باعث شلیک خون رو پارچه سفیدی شد و اینگونه قلب دختره درد گرفت ....
شوهوآ: ات خوبی
ات : ب...بله خب پدر چی گفت
شوهوآ: از اونجایی که پدر و مادرش اینجا نیستن اونا بجایه پدر و مادرش میان
ات : ای بابا چی میگی اونی
شوهوآ: برایه جونکوک نه برایه هیونگ نین
دختره ناگهان خوشحال شد و با دستش زد به شانه خواهرش
ات : هی دیونم کردی فکر کردم برایه جونکوک ....
شوهوآ: ببینم چرا وقتی فهمیدی که برایه هیونگ نین منو میخوان چرا خوشحال شدی
ات : امممم .. راستش تو دلت میخواد با هیونگ نین ازدواج کنی
تنها بهانه ای که پیدا کرد را به زبان آورد و شوهوآ نگاهش را به پایین دوخت. کمی غمگین گفت
شوهوآ: نمیدونم
ات دستش را گذاشت رو دست اش و بیشتر بهش نزدیک شد ..... ات : اونی هنوزم به یاد هو هستی
شوهوآ: اوهم
با بغض تو گلوش گفت ... شوهوا : آبجی میترسم از اینکه به هیونگ نین هم اعتماد کنم
ات : داداش هیونگ نین پسره خیلی مهربونی هستن
شوهوآ: آره میدونم مخصوصا این روزا
ات : بهش یه فرصت بده مطمئنم که پشیمون نمیشی
شوهوا : تا ببینم
- ۲۰.۰k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط