رمانهمسراجباری پارتصد وچهارده
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وچهارده
رفتم تو پزیرایی وگفتم آنا نمیخورم دوست ندارم نمیره پایین. اه.
اول نگاهش روم ثابت موند.بعد گفت
-شکالتایم ک میندازی تو جیبم اونم بگو که باید بهم بدیباشه هرجور راحتی.حداقل آب پرتغالتو بخورم
آنا آنای همیشه نبود غمگین و ناراحت اصال نگام نمیکرد انگار دیشب اصال نخوابیده بود. از رنگو روش معلوم بود
.شروع کرد ب برداشتن صبحونه حتی خودشم نخورد.این بارنگو رویی که داره صبحونه نخوره میمیره. به ناچار رفتم
سمتش و کره و عسلو از دستش گرفتم و گفتم من گرسنمه چرا قهر میکنی کره و عسل و بر میداری.
رفتم نشستم رو صندلی و شروع کردم ب خوردن آناهم ک از کارم تعجب کرده بود بعد از چند ثانیه که داشت تجزیه
تحلیل میرد اونم نشست.و شروع کرد ب خوردن و بعد از اون شکالت داغی که فکر کنم دیوونه وار خوردنشو دوس
داشت.
خیلی شکالت دوس داری؟
یه لبخند با دهن بسته زد و همزمان سرشو تکون داد. خندم گرفت از این کارش و بعدا از اینکه یه لیوان آب پرتغال
ب من خووروند.وسایلو بر داشتمو رفتیم.
سویچو گرفتم سمت آنا و گفتم تو بشین من خوابم میاد.
.پشت فرمون نشست بی حرف و منم سرمو تکیه دادم ب پشتی صندلی وسرم رو به آنا بود و چشامو بستم اما بیدار
بودم.قبل از حرکت فلشی از تو کیفش در اورد. و رو ضبط گذاشت
توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدائی به لبای خسته ی ما
نمیتونیم که بجنبی زیر سنگینی دیوارهمه ی عشق من و تو قصه است قصه ی دیدار ها
ها ها ها ها ها ها ها
همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده تنها پیوند من و تو دست مهربونه باده ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهائی
مرگه تا رها بشیم میمیریم
ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه
Comments please
رفتم تو پزیرایی وگفتم آنا نمیخورم دوست ندارم نمیره پایین. اه.
اول نگاهش روم ثابت موند.بعد گفت
-شکالتایم ک میندازی تو جیبم اونم بگو که باید بهم بدیباشه هرجور راحتی.حداقل آب پرتغالتو بخورم
آنا آنای همیشه نبود غمگین و ناراحت اصال نگام نمیکرد انگار دیشب اصال نخوابیده بود. از رنگو روش معلوم بود
.شروع کرد ب برداشتن صبحونه حتی خودشم نخورد.این بارنگو رویی که داره صبحونه نخوره میمیره. به ناچار رفتم
سمتش و کره و عسلو از دستش گرفتم و گفتم من گرسنمه چرا قهر میکنی کره و عسل و بر میداری.
رفتم نشستم رو صندلی و شروع کردم ب خوردن آناهم ک از کارم تعجب کرده بود بعد از چند ثانیه که داشت تجزیه
تحلیل میرد اونم نشست.و شروع کرد ب خوردن و بعد از اون شکالت داغی که فکر کنم دیوونه وار خوردنشو دوس
داشت.
خیلی شکالت دوس داری؟
یه لبخند با دهن بسته زد و همزمان سرشو تکون داد. خندم گرفت از این کارش و بعدا از اینکه یه لیوان آب پرتغال
ب من خووروند.وسایلو بر داشتمو رفتیم.
سویچو گرفتم سمت آنا و گفتم تو بشین من خوابم میاد.
.پشت فرمون نشست بی حرف و منم سرمو تکیه دادم ب پشتی صندلی وسرم رو به آنا بود و چشامو بستم اما بیدار
بودم.قبل از حرکت فلشی از تو کیفش در اورد. و رو ضبط گذاشت
توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدائی به لبای خسته ی ما
نمیتونیم که بجنبی زیر سنگینی دیوارهمه ی عشق من و تو قصه است قصه ی دیدار ها
ها ها ها ها ها ها ها
همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده تنها پیوند من و تو دست مهربونه باده ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهائی
مرگه تا رها بشیم میمیریم
ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه
Comments please
- ۵.۵k
- ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط