Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_289
_بهبه بهبه دستت در..د نکنه خانوم
با حسرت بهشون چشم دوختم
حالا جونگکوک
تنها جمله عاشقانه ای که تاحالا بهم گفته فسقلیه
ایا این زندگی گو..ه نیست؟
پدرجون اروم پیشونی مادر جونو بو..سید
مادر جون از خجالت آب شده بود و داشت میرفت زیر زمین
_عزیزم زشته! برو بشین برات غذا بریزم
پدرجون هم دستشو گذاشت روی چشمش
_چشم
لبخندی به عشقشون زدم
به تعهدی که بینشون بودو احترامی که بعد این همه سال نشکسته بود!
پدرجون دقیقا صندلی کنار من نشست
رو بهش گفتم
+پدرجون واسه خودت پرنسسی داریا
خندید
_اره پس چی؟
هردو باهم خندیدیم
باحضور نامجون و جونگکوک دیگه حرفی بینمون رد بدل نشد
اوناهم نشستن پشت میزو شروع کردیم به خوردن غذا
بعد غذا با کمک سلین که اون روز برای خداحافظی از ما اومده بود ظرفارو شستیم
همه توی پذیرایی نشسته بودن و دور هم میگفتن میخندیدن...
سمت سلین رفتم
+سلین میای بریم یه صحبت کوچیک داشته باشیم؟
سری تکون داد و همراهش از خونه زدیم بیرون..
رفتیم کنار باغچه و به صدای جیرجیرکا گوش دادیم
سرمو گذاشتم روی شونش
+دلم برات تـ/نگ شده بود!
_منم همینطور
کمی صحبت کردیم...
+چرا نبودی یه مدت؟
نفسشو بیرون داد
_خب
+خب؟
_یادته یروز بهت گفتم میخوام احساساتمو به نامجون بگم؟
+اره نکنه؟
_اره! دلو زدم به دریا
از احساسم بهش گفتم
گفتم که چند ساله دلم اسیرشه
گفتم چطوری دوسش دارم
اونم خیلی مهربون با ارامش به تموم حرفام گوش داد
اخر سر وقتی ازش نظرشو پرسیدم گفت...
گفت یکی دیگرو دوست داره
گفت همونطوری که من عاشق نامجونم _ نامجون هم عاشق یکی دیگست
راستش توقع داشتم روم عربده بکشه ولی خیلی اروم دستی روی موهام کشیدو ازم معذرت خواهی کرد
گفت که متاسفه و.. نمیتونه حسم رو قبول کنه
240 لایک
#season_Third
#part_289
_بهبه بهبه دستت در..د نکنه خانوم
با حسرت بهشون چشم دوختم
حالا جونگکوک
تنها جمله عاشقانه ای که تاحالا بهم گفته فسقلیه
ایا این زندگی گو..ه نیست؟
پدرجون اروم پیشونی مادر جونو بو..سید
مادر جون از خجالت آب شده بود و داشت میرفت زیر زمین
_عزیزم زشته! برو بشین برات غذا بریزم
پدرجون هم دستشو گذاشت روی چشمش
_چشم
لبخندی به عشقشون زدم
به تعهدی که بینشون بودو احترامی که بعد این همه سال نشکسته بود!
پدرجون دقیقا صندلی کنار من نشست
رو بهش گفتم
+پدرجون واسه خودت پرنسسی داریا
خندید
_اره پس چی؟
هردو باهم خندیدیم
باحضور نامجون و جونگکوک دیگه حرفی بینمون رد بدل نشد
اوناهم نشستن پشت میزو شروع کردیم به خوردن غذا
بعد غذا با کمک سلین که اون روز برای خداحافظی از ما اومده بود ظرفارو شستیم
همه توی پذیرایی نشسته بودن و دور هم میگفتن میخندیدن...
سمت سلین رفتم
+سلین میای بریم یه صحبت کوچیک داشته باشیم؟
سری تکون داد و همراهش از خونه زدیم بیرون..
رفتیم کنار باغچه و به صدای جیرجیرکا گوش دادیم
سرمو گذاشتم روی شونش
+دلم برات تـ/نگ شده بود!
_منم همینطور
کمی صحبت کردیم...
+چرا نبودی یه مدت؟
نفسشو بیرون داد
_خب
+خب؟
_یادته یروز بهت گفتم میخوام احساساتمو به نامجون بگم؟
+اره نکنه؟
_اره! دلو زدم به دریا
از احساسم بهش گفتم
گفتم که چند ساله دلم اسیرشه
گفتم چطوری دوسش دارم
اونم خیلی مهربون با ارامش به تموم حرفام گوش داد
اخر سر وقتی ازش نظرشو پرسیدم گفت...
گفت یکی دیگرو دوست داره
گفت همونطوری که من عاشق نامجونم _ نامجون هم عاشق یکی دیگست
راستش توقع داشتم روم عربده بکشه ولی خیلی اروم دستی روی موهام کشیدو ازم معذرت خواهی کرد
گفت که متاسفه و.. نمیتونه حسم رو قبول کنه
240 لایک
- ۸۰۴
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط