🥀بعد از عمل و چند روز استراحت، به بیمارستان ((آیت الله گل
🥀بعد از عمل و چند روز استراحت، به بیمارستان ((آیتالله گلپایگانی))قم منتقل شد. این بار گوشی را برداشت و زنگ زد خانه ی همسایه.
🥀گفته بود: « یک زخم کوچک برداشته ام، حالا هم خوبم ودر بیمارستان هستم. »
می دانست که الان سراسیمه راه می افتد. به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط.
🥀مادر که آمد. محمدرضا سلام کرد و گفت: « با کسی کار دارید. »
مادر با نگرانی و حال آشفته گفت: « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است. »
🥀 محمدرضا فهمید که مادر او را نشناخته است. گفت: « مادر! اگر پسرتان را ببنید، می شناسید؟ »
مادر با تعجب گفت: « خب معلوم است، پسرم است، چرا نشناسم؟ »
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🥀گفته بود: « یک زخم کوچک برداشته ام، حالا هم خوبم ودر بیمارستان هستم. »
می دانست که الان سراسیمه راه می افتد. به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط.
🥀مادر که آمد. محمدرضا سلام کرد و گفت: « با کسی کار دارید. »
مادر با نگرانی و حال آشفته گفت: « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است. »
🥀 محمدرضا فهمید که مادر او را نشناخته است. گفت: « مادر! اگر پسرتان را ببنید، می شناسید؟ »
مادر با تعجب گفت: « خب معلوم است، پسرم است، چرا نشناسم؟ »
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۸k
۰۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.