🥀چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت
🥀چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه.
🥀مادر جریان را که شنید گفت: « اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام میشود و برای خودت مردی میشوی. »
ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و میگفت: « من دیگر صبرندارم. آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
🥀شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست وبا دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد.
🥀هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت پایگاه ثبت نام . مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: « دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی! »
بعد نگاهی به چهره نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشته.
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضل_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🥀مادر جریان را که شنید گفت: « اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام میشود و برای خودت مردی میشوی. »
ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و میگفت: « من دیگر صبرندارم. آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
🥀شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست وبا دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد.
🥀هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت پایگاه ثبت نام . مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: « دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی! »
بعد نگاهی به چهره نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشته.
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضل_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۷k
۰۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.