فیک عشق غمارباز
پارت۸
جونگ کوک: وقتی برگشتیم خونه من یکم مست بودم....
گلوریا: جونگ کوک..خوبی؟فکز کنم زیاد خوردی
جونگ کوک: اوففف همینجوریش سرم درد میکنه....
وای
گلوریا: ایی نیوفتی.....بزار کمکت کنم بری تو اتاق..................بردمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت کفشاشو کتشو دراوردم پتو روش کشیدم و خودمم لباسامو عوض کردم و رفتم بغلش اون سر تخت خوابیدم
صبح******
تهیونگ: با نور افتابی که تو چشمم بود بیدار شدم سرم بد تیر کشید یهو یاد شب افتادم منو رز..........دیدم لخت بغلم خوابیده......رز....رز بیدارشو.....
رز: اوففف....اخ زیر دلم.. سرمم.....من...چراا.....تهیونگ...
تهیونگ: دیشب.....نه نباید اینجوری میشد..
رز: یعنی.....
تهیونگ: اره یعنی من به تو دست زدم بیمون اتفاقی افتاده
رز: وای من باید برم خب ببین هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده من از این کشور میرم
تهیونگ: دیدم بلند لباساشو پوشید و داشت میرفت دستشو گرفتم.........ببین تو نمیتونی جایی بری
رز: چرا میتونم برم
تهیونگ: من الان دوست پسرت محسوب میشم و منم نمیزارم که وقتی به یکی که دوستمه دست زدم بزارم بره.............لطفا همینجا بمون
رز: اما
تهیونگ: ببین الان زیاد حالت خوب نیست بیا بشین اینجا منم لباسامو بپوشم.......
رز: ام.ا..باشه......
لباساشو پوشید
تهیونگ: برو دوش بگیر بیا یکم اروم میشی
رز: با..ش.ه
جونگ کوک: از خواب بلند شدم و نشستم رو تخت به افتاب بیرون نگاه کردم سرم بد درد میکرد پس گلوریا کجاس!!..نکنه باز فرار کرده
با سرعت رفتم از پله ها دیدم پایین نیست دوباره اومدم بالا در حموم و باز کردم یهو دیدم چندتا حوله دستشه . انگار داشت میومد بیرون
گلوریا: عههه..بیدارشدی؟؟؟
حتما سرت درد میکنه برو اون دمنوشی که درست کردم بغل تخته بخورش
جونگ کوک: چیزه تو اینجایی!!
گلوریا: فکر کردی بازم فرار کردم
جونگ کوک: خب چیزه این حوله ها چیه تو دستت
گلوریا: خب من دیگه خدمتکارتم منم دارم کارمو انجام میدم
جونگ کوک: اها رایت میگی....من برم دمنوش بخورم
گلوریا: اره بخور....فقط یکم تلخه
جونگ کوک: نه مهم نیست فقط سرم خوب بشه
رفتم سمت اتاق......چقدر رفتارش فرق کرده اما چرا همیشه دعوا میکرد اما....معلوم نی چشه....
گلوریا: چه عجب عصبانی نبود همیشه سر صبح میخواست ادمو جر بده......برم حوله هارو بزارم سرجاشون
میز صبحانه رو تمیز کردم به یکی از خدمتکار های دیگه گفتم بره جونگ کوک و برای صبحانه صدا کنه
جونگ کوک: بعد اینکه حاضر شدم یکی از خدمتکارا گفت میز امادس رفتم پاببن نشستم......تو اماده کردی؟
گلوریا: اره....
جونگ کوک: خیلی خب
گلوریا: داشت شروع میکرد احساس کردم سرم داره گیج میره عقب عقب داشتم مرفتم دسته صندلی رو گرفتم اما نتونستم تعادلمو حفظ کنم و چشام سیاهی رفت...
جونگ کوک: گلوریاااااا...گلوریاا بلندشو چت شد خدمتکارررر.....
_بله اقا.....ای وای خانم چشون شده؟؟؟
جونگ کوک: سریع زنگ بزنید دکتر بیاد بدویییدددد
_ چشمم
جونگ کوک: بلندش کردم گذاشتمش رو تخت و بعد یه ربع دکتر اومد
دکتر چش شده؟؟؟
دکتر: الان بهوش میان...
گلوریا: چشامو باز کردم همجا سیاه بود کم کم واضح تر شد
جونگ کوک: دکتر اتفاق بدی که براش نیوفتاده؟؟؟
دکتر: نه اتفاقا خبر خوبیه......خانموتون باردار هستن..ً..
جونگ کوک: وقتی دکتر گفت گلوریا حاملس خوشکم زد مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت.....
گلوریا: چیییییی؟؟؟من حاملم؟؟؟؟؟نه این امکان نداره
دکتر: ولی خانم شما بادارید........اقای جئون تبریک میگم بهتون دارید پدر میشید........این داروهارو لطفا بهشون سر موقع بدید.....من دیگه کارم تموم شده.
_ بفرمایید از این طرف
جونگ کوک: داروهارو گرفتم و به گلوریا زل زدم انگار خوشحال نبود
گلوریا: نه نباید اینجوری میشد.....جونگ کوک ببین میدونم تو هم این بچرو نمیخوای...پس....پس. بیا پچرو بندازیم
جونگ کوک: با این حرفش تمام شکم رفت کنار.......چی میگی......بچتو میخوای بکشی........تو میخوای بکشی ولی من بچمو میخوام فهمیدی هیچکاریم با این بچه نمیکنی فهمیدی ( با داد)
جونگ کوک: وقتی برگشتیم خونه من یکم مست بودم....
گلوریا: جونگ کوک..خوبی؟فکز کنم زیاد خوردی
جونگ کوک: اوففف همینجوریش سرم درد میکنه....
وای
گلوریا: ایی نیوفتی.....بزار کمکت کنم بری تو اتاق..................بردمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت کفشاشو کتشو دراوردم پتو روش کشیدم و خودمم لباسامو عوض کردم و رفتم بغلش اون سر تخت خوابیدم
صبح******
تهیونگ: با نور افتابی که تو چشمم بود بیدار شدم سرم بد تیر کشید یهو یاد شب افتادم منو رز..........دیدم لخت بغلم خوابیده......رز....رز بیدارشو.....
رز: اوففف....اخ زیر دلم.. سرمم.....من...چراا.....تهیونگ...
تهیونگ: دیشب.....نه نباید اینجوری میشد..
رز: یعنی.....
تهیونگ: اره یعنی من به تو دست زدم بیمون اتفاقی افتاده
رز: وای من باید برم خب ببین هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده من از این کشور میرم
تهیونگ: دیدم بلند لباساشو پوشید و داشت میرفت دستشو گرفتم.........ببین تو نمیتونی جایی بری
رز: چرا میتونم برم
تهیونگ: من الان دوست پسرت محسوب میشم و منم نمیزارم که وقتی به یکی که دوستمه دست زدم بزارم بره.............لطفا همینجا بمون
رز: اما
تهیونگ: ببین الان زیاد حالت خوب نیست بیا بشین اینجا منم لباسامو بپوشم.......
رز: ام.ا..باشه......
لباساشو پوشید
تهیونگ: برو دوش بگیر بیا یکم اروم میشی
رز: با..ش.ه
جونگ کوک: از خواب بلند شدم و نشستم رو تخت به افتاب بیرون نگاه کردم سرم بد درد میکرد پس گلوریا کجاس!!..نکنه باز فرار کرده
با سرعت رفتم از پله ها دیدم پایین نیست دوباره اومدم بالا در حموم و باز کردم یهو دیدم چندتا حوله دستشه . انگار داشت میومد بیرون
گلوریا: عههه..بیدارشدی؟؟؟
حتما سرت درد میکنه برو اون دمنوشی که درست کردم بغل تخته بخورش
جونگ کوک: چیزه تو اینجایی!!
گلوریا: فکر کردی بازم فرار کردم
جونگ کوک: خب چیزه این حوله ها چیه تو دستت
گلوریا: خب من دیگه خدمتکارتم منم دارم کارمو انجام میدم
جونگ کوک: اها رایت میگی....من برم دمنوش بخورم
گلوریا: اره بخور....فقط یکم تلخه
جونگ کوک: نه مهم نیست فقط سرم خوب بشه
رفتم سمت اتاق......چقدر رفتارش فرق کرده اما چرا همیشه دعوا میکرد اما....معلوم نی چشه....
گلوریا: چه عجب عصبانی نبود همیشه سر صبح میخواست ادمو جر بده......برم حوله هارو بزارم سرجاشون
میز صبحانه رو تمیز کردم به یکی از خدمتکار های دیگه گفتم بره جونگ کوک و برای صبحانه صدا کنه
جونگ کوک: بعد اینکه حاضر شدم یکی از خدمتکارا گفت میز امادس رفتم پاببن نشستم......تو اماده کردی؟
گلوریا: اره....
جونگ کوک: خیلی خب
گلوریا: داشت شروع میکرد احساس کردم سرم داره گیج میره عقب عقب داشتم مرفتم دسته صندلی رو گرفتم اما نتونستم تعادلمو حفظ کنم و چشام سیاهی رفت...
جونگ کوک: گلوریاااااا...گلوریاا بلندشو چت شد خدمتکارررر.....
_بله اقا.....ای وای خانم چشون شده؟؟؟
جونگ کوک: سریع زنگ بزنید دکتر بیاد بدویییدددد
_ چشمم
جونگ کوک: بلندش کردم گذاشتمش رو تخت و بعد یه ربع دکتر اومد
دکتر چش شده؟؟؟
دکتر: الان بهوش میان...
گلوریا: چشامو باز کردم همجا سیاه بود کم کم واضح تر شد
جونگ کوک: دکتر اتفاق بدی که براش نیوفتاده؟؟؟
دکتر: نه اتفاقا خبر خوبیه......خانموتون باردار هستن..ً..
جونگ کوک: وقتی دکتر گفت گلوریا حاملس خوشکم زد مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت.....
گلوریا: چیییییی؟؟؟من حاملم؟؟؟؟؟نه این امکان نداره
دکتر: ولی خانم شما بادارید........اقای جئون تبریک میگم بهتون دارید پدر میشید........این داروهارو لطفا بهشون سر موقع بدید.....من دیگه کارم تموم شده.
_ بفرمایید از این طرف
جونگ کوک: داروهارو گرفتم و به گلوریا زل زدم انگار خوشحال نبود
گلوریا: نه نباید اینجوری میشد.....جونگ کوک ببین میدونم تو هم این بچرو نمیخوای...پس....پس. بیا پچرو بندازیم
جونگ کوک: با این حرفش تمام شکم رفت کنار.......چی میگی......بچتو میخوای بکشی........تو میخوای بکشی ولی من بچمو میخوام فهمیدی هیچکاریم با این بچه نمیکنی فهمیدی ( با داد)
۱۵۹.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.