حصار تنهایی من پارت ۲۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۲۷
توی چشمای مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که می خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بیرون داد و گفت:هومن دیشب... با میترا نامزد کرد.
حالت آدمای بی خیالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!
بلند شدم که برم جلوم وایساد. با تعجب گفت : چی مبارکه؟...اصلا شنیدی من چی گفتم؟
- آره شنیدم...
با تعجب گفت: نگو که می دونستی؟
- معلومه که می دونستم. الان یک ماهه جیک تو جیک همن ...اما نمی دونستم هومن قراره به این زودی ترکم کنه.
با حرص نفس کشید و گفت: منو باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوری خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش نکنن...نگو خانم سرنگ بی خیالی رو زدن به رگ...وقتی می دونستی اینا با همن چرا هیچ کاری نکردی؟
- خب می خواستی چیکار کنم؟ برم یقه طرفو بگیرم بگم چرا دوستم نداری؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی؟ آخه مگه عشقم زوری شده؟ هر کسی حق انتخاب داره.
با عصبانیت گفت: فلسفی حرف می زنی!!! اون حق انتخابو زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روی هوس یکیو سر کار بذاری، به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه می گفتی حتما نظرش در مورد میترا عوض می شد.
- زندگی هر کسی به خودش مربوطه ...به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست. اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش بهش می گفت ... آبروی یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقمو نگه دارم؟ کاری که شده دیگه از دست من کاری ساخته نیست.
- تو آخرش با این خونسردیات منو به کشتن می دی...
با لبخند گفتم: اونی رو که عاشقشی باید بذاری خوشبخت بشه. حتی اگه پیش خودت نباشه ...هومن منو دوست نداشت. شاید پیش میترا خوشبخت تره.
اومد طرفم و بغلم کرد و با گریه گفت: کاش هومن قدرتو می دونست و ترکت نمی کرد. خیلی ماهی آیناز...
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داری گریه می کنی؟
- خب چی کار کنم تو که گریه نمی کنی؟ خودم دارم جات اشک می ریزم ...
خندیدم و گفتم: می خوای بگم یه آب قند برات بیارن؟
اشکاشو پاک کرد و یه نفس کشید و گفت: من نمی دونم مادرت سر تو حامله بوده چی می خورده که تو انقدر خونسردی!
لبخندی زدم وگفتم :خونسردی...بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه!
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتی؟
- هرچی بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردی از من دوا نمی کنه.
مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستی بری بگو خودم می رسونمت.
-چیه می ترسی خودکشی کنم ؟
- خودکشی که نه می ترسم بری معتاد شی!
- باشه ...ممنون فعلا
توی چشمای مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که می خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بیرون داد و گفت:هومن دیشب... با میترا نامزد کرد.
حالت آدمای بی خیالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!
بلند شدم که برم جلوم وایساد. با تعجب گفت : چی مبارکه؟...اصلا شنیدی من چی گفتم؟
- آره شنیدم...
با تعجب گفت: نگو که می دونستی؟
- معلومه که می دونستم. الان یک ماهه جیک تو جیک همن ...اما نمی دونستم هومن قراره به این زودی ترکم کنه.
با حرص نفس کشید و گفت: منو باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوری خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش نکنن...نگو خانم سرنگ بی خیالی رو زدن به رگ...وقتی می دونستی اینا با همن چرا هیچ کاری نکردی؟
- خب می خواستی چیکار کنم؟ برم یقه طرفو بگیرم بگم چرا دوستم نداری؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی؟ آخه مگه عشقم زوری شده؟ هر کسی حق انتخاب داره.
با عصبانیت گفت: فلسفی حرف می زنی!!! اون حق انتخابو زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روی هوس یکیو سر کار بذاری، به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه می گفتی حتما نظرش در مورد میترا عوض می شد.
- زندگی هر کسی به خودش مربوطه ...به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست. اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش بهش می گفت ... آبروی یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقمو نگه دارم؟ کاری که شده دیگه از دست من کاری ساخته نیست.
- تو آخرش با این خونسردیات منو به کشتن می دی...
با لبخند گفتم: اونی رو که عاشقشی باید بذاری خوشبخت بشه. حتی اگه پیش خودت نباشه ...هومن منو دوست نداشت. شاید پیش میترا خوشبخت تره.
اومد طرفم و بغلم کرد و با گریه گفت: کاش هومن قدرتو می دونست و ترکت نمی کرد. خیلی ماهی آیناز...
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داری گریه می کنی؟
- خب چی کار کنم تو که گریه نمی کنی؟ خودم دارم جات اشک می ریزم ...
خندیدم و گفتم: می خوای بگم یه آب قند برات بیارن؟
اشکاشو پاک کرد و یه نفس کشید و گفت: من نمی دونم مادرت سر تو حامله بوده چی می خورده که تو انقدر خونسردی!
لبخندی زدم وگفتم :خونسردی...بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه!
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتی؟
- هرچی بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردی از من دوا نمی کنه.
مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستی بری بگو خودم می رسونمت.
-چیه می ترسی خودکشی کنم ؟
- خودکشی که نه می ترسم بری معتاد شی!
- باشه ...ممنون فعلا
۱۰.۹k
۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.