شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۱۷
ات : چرا اینکار رو میکنی
جونکوک: تو فقد یه عروسکی فهمیدی
دستش را برد سمته آستین لباسش و به پایین کشید
اش دختره دیگه نمیتونست طاقت بیاره دست هایش را پس زد و از رو زمین بلند شد با داد گفت
ات : عهه کافیه دیگه بسه
جونکوک از رو زمین بلند شد و روبه ات کرد سمتش نزدیک شد و یک قدمی اش ایستاد انگشت اش را نوازش وار رو گونه ات گذاشت
جونکوک: حالا کجاش رو دیدی ساعت های و شب های قشنگی در انتظار ماست
ات دستش را زود پس زد و دست دیگه اش را گذاشت زود رو لباس درست خته س*ینه هایش معلوم بود دختره قدم برداشت و تا میخواست از کنارش رد شه جونکوک سمتش چرخید و دست هایش را دوره شکمش حلقه کرد و ب*دن اش را به ب*دن خودش نزدیک کرد دختره بازم با ترس و بغضی تو گلو اش گفت .... ات: ولم کن .. همین حرف باعث گریه هایش شد پسره ل*ب هایش را گذاشت رو شانه ات و نفس های داغش به ب*دن اش میخورد دختره از شدت ترس و نزدیک شدن جونکوک اشک هایش جاری شدن
هو : اینجا چه خبره
جونکوک و ات هر دو مردمک چشم هایش را چرخاند سمته همان صدا ای که شنیده شد پسری با لباس شکار و اسلحه اش به اون دو نفر خیره بود و باز هم گفت
هو : دختره رو ول کن
جونکوک دست هایش را برداشت از رو شکم ات و روبه هو کرد
جونکوک: خروس بیمحلی
هو سمته آن ها رفت و اسلحه اش را پایین گرفت
هو : حالتون خوبه ؟
ات زود اشک هایش را پاک کرد و تا میخواست حرف بزنه جونکوک دوباره بهش نزدیک شد و دستش را گذاشت رو پ*هلو دختره و به خودش نزدیک اش کرد ... با لحن پوزخند گفت
جونکوک: عشقم مگه چی شده که حالت خوب نباشه
ات نگاهش رو به جونگکوک دوخت ... جونکوک لب هایش را نزدیک گوش ات برد ... جونکوک : یه کلمه حرف بزنی مردی
ات آب دهنش را قورت داد و گفت .... ات : چیزی نیست
هو : آما اون پسره داشت اذیتت میکرد
ات : نه .. اینجوری نیست
پارت ۱۷
ات : چرا اینکار رو میکنی
جونکوک: تو فقد یه عروسکی فهمیدی
دستش را برد سمته آستین لباسش و به پایین کشید
اش دختره دیگه نمیتونست طاقت بیاره دست هایش را پس زد و از رو زمین بلند شد با داد گفت
ات : عهه کافیه دیگه بسه
جونکوک از رو زمین بلند شد و روبه ات کرد سمتش نزدیک شد و یک قدمی اش ایستاد انگشت اش را نوازش وار رو گونه ات گذاشت
جونکوک: حالا کجاش رو دیدی ساعت های و شب های قشنگی در انتظار ماست
ات دستش را زود پس زد و دست دیگه اش را گذاشت زود رو لباس درست خته س*ینه هایش معلوم بود دختره قدم برداشت و تا میخواست از کنارش رد شه جونکوک سمتش چرخید و دست هایش را دوره شکمش حلقه کرد و ب*دن اش را به ب*دن خودش نزدیک کرد دختره بازم با ترس و بغضی تو گلو اش گفت .... ات: ولم کن .. همین حرف باعث گریه هایش شد پسره ل*ب هایش را گذاشت رو شانه ات و نفس های داغش به ب*دن اش میخورد دختره از شدت ترس و نزدیک شدن جونکوک اشک هایش جاری شدن
هو : اینجا چه خبره
جونکوک و ات هر دو مردمک چشم هایش را چرخاند سمته همان صدا ای که شنیده شد پسری با لباس شکار و اسلحه اش به اون دو نفر خیره بود و باز هم گفت
هو : دختره رو ول کن
جونکوک دست هایش را برداشت از رو شکم ات و روبه هو کرد
جونکوک: خروس بیمحلی
هو سمته آن ها رفت و اسلحه اش را پایین گرفت
هو : حالتون خوبه ؟
ات زود اشک هایش را پاک کرد و تا میخواست حرف بزنه جونکوک دوباره بهش نزدیک شد و دستش را گذاشت رو پ*هلو دختره و به خودش نزدیک اش کرد ... با لحن پوزخند گفت
جونکوک: عشقم مگه چی شده که حالت خوب نباشه
ات نگاهش رو به جونگکوک دوخت ... جونکوک لب هایش را نزدیک گوش ات برد ... جونکوک : یه کلمه حرف بزنی مردی
ات آب دهنش را قورت داد و گفت .... ات : چیزی نیست
هو : آما اون پسره داشت اذیتت میکرد
ات : نه .. اینجوری نیست
- ۲۴.۷k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط