شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۱۶
جونکوک که منتظر همین رفتار اون دختر بود و برایه خودش بهترین فرصت را آماده کرد با قدم های تندی سمته ات رفت ... جاده خیلی ساکت و آرام بود هیچ کس نبود بلخره بیرون شهر بود ... جونگکوک خودش را به ات رسوند و دستش را محکم گرفت سمته خودش چرخوند دختر لجبازی بود پسخودش را از دست جونکوک خلاص کرد و تا میخواست بره بازم جونکوک آرنج دستش را گرفت
جونکوک : تو فقد بلدی لجبازی بکنی آره
ات : تو یه روانی هستی ولم کن دردم اومد
جونکوک: روانی ... درسته من یه روانی هستم ولی این شما ها بودین که دیونم کردی ...
ات: من که تازه سه روزم نمیشه باهات آشنا شدم هیچ بدی در حق تو نکردم پس چرا ایقدر اذیتم میکنی
جونکوک: اگه هر کاری باهات بکنم بازم کمه زود برو اینم به یوکی بگو
ات شوکه گفت
ات : چی یوکی ... ؟
جونکوک هر دو آرنج های دست ات را گرفت و به خودش نزدیک اش کرد تو صورت اش غرید
جونکوک: خودت رو به اون راه نزن میدونم رفتی به یوکی همه چی رو گفتی
ات : من ... من هیچ حرفی نزدم ..
جونکوک: ساکت شو دروغ نگو ...
ات : بخواد راست میگم
جونکوک دست های ات را بیشتر سفت گرفت تا حدی که دختره از شدت درد آخی بکشه و با داد گفت
ات : ولم کن ... کمک یکی نیست کمکم کنه
جونکوک عصبی تر شد و سمته درخت ها رفت از جاده پایین شد و دختره رو بزور کشوند دنبال خودش
ات : ولم کن ... ولم کنننننن مگه با تو نیستم ... ولم کنننننن
کمی در میان درخت تا رفتن و جونکوک دست ات را رها کرد که باعث افتادنش رو زمین شد. لباس های شلوار خاکی شد و پاش زخمی شد نیم نگاهی به پاش انداخت و با بغض تو گلوش گفت
ات: تو دیونی
جونکوک: ببین اگه آلان هر کاری باهات بکنم هیچ کس نیست که کمکت کنه
ات : کافی نیست... بسه دیگه چیکار میخواهی بکنی
جونکوک روبه رو اش نشست و با نگاه مرموز اش بهش خیره شد و گفت
جونکوک: مثلا این لباس خیلی بدنت رو زشت میکنه نظرت چیه کمی عوضش کنیم
دست هایش را دراز کرد سمته یقه دختره و بند های بلیز اش را کشید و پارش کرد که باعث افتادنش رو شد دختره زود با دست هایش را گذاشت رو لباسش تا نیافته پایین .. دختره با اشک های که رو گونه هایش سرازیر شده بودن گفت
ات : ....
پارت ۱۶
جونکوک که منتظر همین رفتار اون دختر بود و برایه خودش بهترین فرصت را آماده کرد با قدم های تندی سمته ات رفت ... جاده خیلی ساکت و آرام بود هیچ کس نبود بلخره بیرون شهر بود ... جونگکوک خودش را به ات رسوند و دستش را محکم گرفت سمته خودش چرخوند دختر لجبازی بود پسخودش را از دست جونکوک خلاص کرد و تا میخواست بره بازم جونکوک آرنج دستش را گرفت
جونکوک : تو فقد بلدی لجبازی بکنی آره
ات : تو یه روانی هستی ولم کن دردم اومد
جونکوک: روانی ... درسته من یه روانی هستم ولی این شما ها بودین که دیونم کردی ...
ات: من که تازه سه روزم نمیشه باهات آشنا شدم هیچ بدی در حق تو نکردم پس چرا ایقدر اذیتم میکنی
جونکوک: اگه هر کاری باهات بکنم بازم کمه زود برو اینم به یوکی بگو
ات شوکه گفت
ات : چی یوکی ... ؟
جونکوک هر دو آرنج های دست ات را گرفت و به خودش نزدیک اش کرد تو صورت اش غرید
جونکوک: خودت رو به اون راه نزن میدونم رفتی به یوکی همه چی رو گفتی
ات : من ... من هیچ حرفی نزدم ..
جونکوک: ساکت شو دروغ نگو ...
ات : بخواد راست میگم
جونکوک دست های ات را بیشتر سفت گرفت تا حدی که دختره از شدت درد آخی بکشه و با داد گفت
ات : ولم کن ... کمک یکی نیست کمکم کنه
جونکوک عصبی تر شد و سمته درخت ها رفت از جاده پایین شد و دختره رو بزور کشوند دنبال خودش
ات : ولم کن ... ولم کنننننن مگه با تو نیستم ... ولم کنننننن
کمی در میان درخت تا رفتن و جونکوک دست ات را رها کرد که باعث افتادنش رو زمین شد. لباس های شلوار خاکی شد و پاش زخمی شد نیم نگاهی به پاش انداخت و با بغض تو گلوش گفت
ات: تو دیونی
جونکوک: ببین اگه آلان هر کاری باهات بکنم هیچ کس نیست که کمکت کنه
ات : کافی نیست... بسه دیگه چیکار میخواهی بکنی
جونکوک روبه رو اش نشست و با نگاه مرموز اش بهش خیره شد و گفت
جونکوک: مثلا این لباس خیلی بدنت رو زشت میکنه نظرت چیه کمی عوضش کنیم
دست هایش را دراز کرد سمته یقه دختره و بند های بلیز اش را کشید و پارش کرد که باعث افتادنش رو شد دختره زود با دست هایش را گذاشت رو لباسش تا نیافته پایین .. دختره با اشک های که رو گونه هایش سرازیر شده بودن گفت
ات : ....
- ۱۸.۶k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط