پارت11 فصل2
#پارت11 #فصل2
رمان ماهور
خسته در اتاق رو باز کردم و تو دلم فحشی به رهام دادم.
وارد اتاق که شدم دویدم نشسته رو صندلی و پاش رو داراز کرده روی میز و داره با گوشیش کار میکنه.
-ای***
-ا کی اومدی.
-صبح تا حالا دارم دنبال تو میگردم.ئ
-من که گفته بودم واسه ناهار میام. اومدم دیدم تو نیستی گفتم صبر کنم بیای باهم بریم پایی ناهار
-منظورت اینه که ناهار هتل رو بخوریم؟
-نه پس من برم واست ناهار درست کنم.
-اونکه از خدامه، ولی میخوام بعد از چندماه کنج عزلت نشینی ببرمت یه رستوران خوب.
-اِ؟ باشه بریم.
سویشرتش رو از رو تخت برداشت و گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
...
(بازگشت به گذشته)
{مهراب}
گوشی رو به دست چپم دادم.
-فقط دعا کن چیزیش نشده باشه.
-اگه واقعه نگرانشی ببرش بیمارستان از سرش یه عکس بگیر.
از در اتاق که باز بود نگاهی به داخل اتاق و ماهور که روی تخت خوابیده بود کردم و دیدم چشماش رو باز کرد.
-زانیار! زانیار! میشنوی چی میگم؟
آروم گفتم: ببین سینا ماهور به هوش اومد. بعدا زنگ میزنم بهت.
-باشه فعلا.
قطع کردم. گوشی رو گذاشتم رو مبل و توی اتاق رفتم.
-بیدار شدی؟
چشماش رو روی هم فشار داد و دستش رو روی سرش گذاشت.
-سرت درد میکنه؟
-آره، تو... تو کی هستی.
-من مهرابم تو هم ماه... هانا هستی.
سردرگمی رو از تو چشماش میخوندم.
-نگران نباش کم کم یادت همه چیز رو یادت میاد.
با خودش تکرار میکرد: هانا هانا
پارت 12 در کامنت
رمان ماهور
خسته در اتاق رو باز کردم و تو دلم فحشی به رهام دادم.
وارد اتاق که شدم دویدم نشسته رو صندلی و پاش رو داراز کرده روی میز و داره با گوشیش کار میکنه.
-ای***
-ا کی اومدی.
-صبح تا حالا دارم دنبال تو میگردم.ئ
-من که گفته بودم واسه ناهار میام. اومدم دیدم تو نیستی گفتم صبر کنم بیای باهم بریم پایی ناهار
-منظورت اینه که ناهار هتل رو بخوریم؟
-نه پس من برم واست ناهار درست کنم.
-اونکه از خدامه، ولی میخوام بعد از چندماه کنج عزلت نشینی ببرمت یه رستوران خوب.
-اِ؟ باشه بریم.
سویشرتش رو از رو تخت برداشت و گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
...
(بازگشت به گذشته)
{مهراب}
گوشی رو به دست چپم دادم.
-فقط دعا کن چیزیش نشده باشه.
-اگه واقعه نگرانشی ببرش بیمارستان از سرش یه عکس بگیر.
از در اتاق که باز بود نگاهی به داخل اتاق و ماهور که روی تخت خوابیده بود کردم و دیدم چشماش رو باز کرد.
-زانیار! زانیار! میشنوی چی میگم؟
آروم گفتم: ببین سینا ماهور به هوش اومد. بعدا زنگ میزنم بهت.
-باشه فعلا.
قطع کردم. گوشی رو گذاشتم رو مبل و توی اتاق رفتم.
-بیدار شدی؟
چشماش رو روی هم فشار داد و دستش رو روی سرش گذاشت.
-سرت درد میکنه؟
-آره، تو... تو کی هستی.
-من مهرابم تو هم ماه... هانا هستی.
سردرگمی رو از تو چشماش میخوندم.
-نگران نباش کم کم یادت همه چیز رو یادت میاد.
با خودش تکرار میکرد: هانا هانا
پارت 12 در کامنت
۱۴.۳k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.