My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part²⁸🪐🦖
به نامجون که رو کاناپه خوابیده بود از سرما تو خودش جمع شد ه بود نگاه کرد..
نمیدونست هنوزم همچین آدمای مهربونی پیدا میشن...
به سختی پا شد و پتوی خودشو رو نامجون انداخت و به صورت جذابش خیره شد..
"خوشبحال همسرش که همچین آدم خوش قلبی نصیبش شده..."
فقط یه کوچولو از ته دلش به همسرش حسودی کرد..
چی میشد اگه جونگکوک هم اینطوری باهاش رفتار میکرد...!؟
اون خیلی محتاج محبت بود چون تا الان از کسی محبت ندیده بود..
برای اولین بار حس کرد آدمه و وجودش برای کسی مهمه...
میدونست نمیتونه یکی مثل نامجون رو پیدا کنه.. دستشو رو آروم رو صورت هیونگش کشید و نوازش کرد...
نامجون تو خواب تکون کوچیکی خورد که تهیونگ سریع دستشو برداشت..
به سمت تختش برگشت و دراز کشید...
لبخندی زد و چشماشو با آرامشی که برای اولین بار روحشو دربر گرفته بود خوابید..
صبح با صدای مکالمه تلفنی نامجون از خواب بیدار شد...
نامجون سعی میکرد صداشو بالا نبره تا تهیونگ رو بیدار نکنه اما خب دیر شده بود..
تهیونگ با فهمیدن مخاطب پشت تلفن چشماشو با حرص و درد بست...
قرار نبود دست از سرش برداره..!؟
نامجون با صدای حرصی و آروم گفت...
نامجون: جونگکوک بس کن من نمیزارم تهیونگ پاشو تو خونه تو بزاره فهمیدی..!؟ پیش خودت چی فکر کردی واقعا...؟!
من نمیزارم تهیونگ بیاد اونجا معلوم نیست ایندفعه جنازشو باید از خونت جمع کنم... حتی اگه نیاز باشه رفاقتمو با تو تموم میکنم و اگه میخوای به روزای قبلمون برگردیم باید بری دکتر ، من شرطمو گفتم بقیه اش با تو جونگکوک...
و سریع تلفن رو قطع کرد و به سمت تهیونگ برگشت. با دیدن چشمای باز تهیونگ هول شد و گفت..
نامجون: آاااا بیدار شدی..؟
تهیونگ: آره هیونگ حرفاتو شنیدم... نمیخوام برات دردسر درست کنم نامجونا.. من باعث شدم که رفاقت تو و جونگکوک خراب بشه... نمیخوام باعث بشم دردسر بیش..
نامجون با اخم میون حرف تهیونگ پرید و گفت...
نامجون: بس کن تهیونگ.. دیروز هم بهت گفتم من تورو به خونه خودم میبرمت و کاری میکنم همه اینا رو فراموش کنی باشه...؟
تهیونگ لبخندی به مهربونی بی حد و اندازه هیونگش زد و دستشو برای آغوشش باز کرد..
نامجون خنده ای کرد که چال گونش معلوم شد و با عشق پدرانه مانندی که نسبت تهیونگ داشت بدن کوچیکشو تو بغلش گرفت و پیش خودش گفت...
"جونگکوک چطور دلش اومد این بدن ضعیف و کوچولو رو اذیت کنه..!؟" .
از تهیونگ جدا شد و گفت...
نامجون: راستی کارهای ترخیصت رو انجام دادم دو روز خوابیدی کلا.. پاشو کمک میکنم لباستو عوض کنیم... باید بریم پیش دکتر یه چکاب کوچیک انجام بده تا از سلامتیت مطمئن بشیم باشه..؟
تهیونگ سرشو تکون داد و آروم از تخت پایین اومد... با کمک نامجون لباسشو عوض کرد..
پیش دکتر رفت و چکابشو انجام داد..
Part²⁸🪐🦖
به نامجون که رو کاناپه خوابیده بود از سرما تو خودش جمع شد ه بود نگاه کرد..
نمیدونست هنوزم همچین آدمای مهربونی پیدا میشن...
به سختی پا شد و پتوی خودشو رو نامجون انداخت و به صورت جذابش خیره شد..
"خوشبحال همسرش که همچین آدم خوش قلبی نصیبش شده..."
فقط یه کوچولو از ته دلش به همسرش حسودی کرد..
چی میشد اگه جونگکوک هم اینطوری باهاش رفتار میکرد...!؟
اون خیلی محتاج محبت بود چون تا الان از کسی محبت ندیده بود..
برای اولین بار حس کرد آدمه و وجودش برای کسی مهمه...
میدونست نمیتونه یکی مثل نامجون رو پیدا کنه.. دستشو رو آروم رو صورت هیونگش کشید و نوازش کرد...
نامجون تو خواب تکون کوچیکی خورد که تهیونگ سریع دستشو برداشت..
به سمت تختش برگشت و دراز کشید...
لبخندی زد و چشماشو با آرامشی که برای اولین بار روحشو دربر گرفته بود خوابید..
صبح با صدای مکالمه تلفنی نامجون از خواب بیدار شد...
نامجون سعی میکرد صداشو بالا نبره تا تهیونگ رو بیدار نکنه اما خب دیر شده بود..
تهیونگ با فهمیدن مخاطب پشت تلفن چشماشو با حرص و درد بست...
قرار نبود دست از سرش برداره..!؟
نامجون با صدای حرصی و آروم گفت...
نامجون: جونگکوک بس کن من نمیزارم تهیونگ پاشو تو خونه تو بزاره فهمیدی..!؟ پیش خودت چی فکر کردی واقعا...؟!
من نمیزارم تهیونگ بیاد اونجا معلوم نیست ایندفعه جنازشو باید از خونت جمع کنم... حتی اگه نیاز باشه رفاقتمو با تو تموم میکنم و اگه میخوای به روزای قبلمون برگردیم باید بری دکتر ، من شرطمو گفتم بقیه اش با تو جونگکوک...
و سریع تلفن رو قطع کرد و به سمت تهیونگ برگشت. با دیدن چشمای باز تهیونگ هول شد و گفت..
نامجون: آاااا بیدار شدی..؟
تهیونگ: آره هیونگ حرفاتو شنیدم... نمیخوام برات دردسر درست کنم نامجونا.. من باعث شدم که رفاقت تو و جونگکوک خراب بشه... نمیخوام باعث بشم دردسر بیش..
نامجون با اخم میون حرف تهیونگ پرید و گفت...
نامجون: بس کن تهیونگ.. دیروز هم بهت گفتم من تورو به خونه خودم میبرمت و کاری میکنم همه اینا رو فراموش کنی باشه...؟
تهیونگ لبخندی به مهربونی بی حد و اندازه هیونگش زد و دستشو برای آغوشش باز کرد..
نامجون خنده ای کرد که چال گونش معلوم شد و با عشق پدرانه مانندی که نسبت تهیونگ داشت بدن کوچیکشو تو بغلش گرفت و پیش خودش گفت...
"جونگکوک چطور دلش اومد این بدن ضعیف و کوچولو رو اذیت کنه..!؟" .
از تهیونگ جدا شد و گفت...
نامجون: راستی کارهای ترخیصت رو انجام دادم دو روز خوابیدی کلا.. پاشو کمک میکنم لباستو عوض کنیم... باید بریم پیش دکتر یه چکاب کوچیک انجام بده تا از سلامتیت مطمئن بشیم باشه..؟
تهیونگ سرشو تکون داد و آروم از تخت پایین اومد... با کمک نامجون لباسشو عوض کرد..
پیش دکتر رفت و چکابشو انجام داد..
۵۲.۴k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲