دانلود رمان چیزهایی هم هست
دانلود رمان چیزهایی هم هست
نویسنده: مهسا نجف زاده
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
یلدا دختری که ترس زیادی از پدر بزرگ یک دنده ی خود داشت که بلاخره فوت شده بود و خیال می کرد از شر دیکتاتوری های او راحت شده است.
عاشق پسری به نام سیاوش می شود که دست سرنوشت شخص دیگری را همچون پدر بزرگش سر راه زندگیش قرار می دهد، یلدا با وجود عشق زیادش به سیاوش مجبور می شود که طبق خواسته ی خانواده و بخاطر منافع خودش با ایلیا نامزد کند.
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم:
نم – ی خوام، ه چی نم ی ی خوام، چرا دست از سرم برنم د ی یار د؟ چرا ولم نم یکن ی د؟ به خدا خسته شدم، التماس م ی کنم ولم کن . دی
گر نم هی ی کردم نیا. مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توان ی برا ی گر هی کردن داشتم و نه اشک ی برا یر ی ختن. پله ها را دو تا کی ی بالا
رفتم. وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دست ی کوچک ی را از داخل کمد بیرون کشیدم و رو ی تخت انداختم. کس ی سع ی داشت در را باز
کند. چند ضربه به در زد. داد زدم:
یم – خوام تنها باشم.
از داخل کمد، دو تا شلوار و سه تا ت ی شرت در آوردم و رو ی تخت پرت کردم.
– باز کن. فقط م ی خوام حرف بزنی یچ هی م، زهایی هست که نم ی دونی.
ب ایلیا ود یم. توانستم حرص و خشم ی که سع ی در پنهان کردنش دارد را در صدایش بشنوم. عاشقش بودم. دوستش داشتم. دلم از شنیدن
صدایش ضعف م ی رفت اما حت ی تحمل یک لحظه بیشتر را نداشتم. ظرفیتم تکم لی شده بود یک. ف دست ی ام را رو ی تخت خال ی کردم یک. ف لوازم
آرایش، یک ف پول، دس دیکل ته خانه، سویی چ ماش نی یک. ف پولم را باز کردم. دو تا عابر بانک، صد و بیست و سه هزار و پانصد تومان پول خرد،
گواهینامه، کارت مل ،ی عکس ا ا،یلی عکس مامان و بابا، عکس ه وای و نریمان و سه تا کارت و یزی ت.
– باشه یلدا خانم، خودت نخواست ی گوش کنی.
همه زیچ را دوباره به داخل کیف برگرداندم. به سمت کتابخانه ی کوچک اتاقم رفتم و کتاب غرور و تعصب ج نی آست نی را بیرون کشیدم. به سه
تراول ی که صفحه اول کتاب خودنمایی یم کرد نگاه کوتاه ی انداختم و کتاب را رو هیبق ی لباس ها پرت کردم. سه دقیقه بعد برا ی رفتن آماده
بودم. شال را رو ی سرم مرتب کردم کیف دست ی ام را رو ی شانه انداختم و ساک را از رو ی تخت برداشتم. از اتاق بیرون آمدم. دلم م ی خواست
ایلیا پشت در اتاق ایستاده باشد و با دیدنم لبخند رو ی لبش از ب نی برود و با تعجب و شا دی کم ی خشم بپرسد «: کجا ؟» و من ب ی تفاوت از کنارش
عبور کنم، اما ه چی کس پشت در اتاق نبود.
از پله ها پایی ن آمدم. صدا وایه ی و ا ایلی از داخل پذ رای یی یم آمد. موضوع بحثشان نم ی توانست به غ ری از من چ ید زی گر ی باشد. ینر مان سع ی
داشت ه وای را آرام کند. از جایی که ایستاده بودم فقط م ی توانستم بابا را ببینم که پشت به من ایستاده است یب. صدا و سر عی خود را به حیاط
رساندم. اول با ریموت کنترل در پارکینگ را باز کردم و بعد سر عی سوار ماش نی شدم و گاز دادم. تنها چ زی ی که م ی خواستم، آرامش بود و
تنهایی. از داخل آ ایلیا نهی را دیدم که قبل از همه، از ساختمان خارج شد و صدا می زد. آن لحظه حت ی اگر التماس هم م ی کرد، نم یا ی ستادم.
موبا لی داخل جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد. به زحمت در حال رانندگ ی آن را بیرون آوردم و ب ی توجه به نام ا ایلی که رو ی صفحه خودنمایی
یم کرد، گوش ی را خاموش کردم و رو ی صندل ی بغل پرت کردم.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%db%8c%d8%b2%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d9%87%d9%85-%d9%87%d8%b3%d8%aa/
نویسنده: مهسا نجف زاده
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
یلدا دختری که ترس زیادی از پدر بزرگ یک دنده ی خود داشت که بلاخره فوت شده بود و خیال می کرد از شر دیکتاتوری های او راحت شده است.
عاشق پسری به نام سیاوش می شود که دست سرنوشت شخص دیگری را همچون پدر بزرگش سر راه زندگیش قرار می دهد، یلدا با وجود عشق زیادش به سیاوش مجبور می شود که طبق خواسته ی خانواده و بخاطر منافع خودش با ایلیا نامزد کند.
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم:
نم – ی خوام، ه چی نم ی ی خوام، چرا دست از سرم برنم د ی یار د؟ چرا ولم نم یکن ی د؟ به خدا خسته شدم، التماس م ی کنم ولم کن . دی
گر نم هی ی کردم نیا. مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توان ی برا ی گر هی کردن داشتم و نه اشک ی برا یر ی ختن. پله ها را دو تا کی ی بالا
رفتم. وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دست ی کوچک ی را از داخل کمد بیرون کشیدم و رو ی تخت انداختم. کس ی سع ی داشت در را باز
کند. چند ضربه به در زد. داد زدم:
یم – خوام تنها باشم.
از داخل کمد، دو تا شلوار و سه تا ت ی شرت در آوردم و رو ی تخت پرت کردم.
– باز کن. فقط م ی خوام حرف بزنی یچ هی م، زهایی هست که نم ی دونی.
ب ایلیا ود یم. توانستم حرص و خشم ی که سع ی در پنهان کردنش دارد را در صدایش بشنوم. عاشقش بودم. دوستش داشتم. دلم از شنیدن
صدایش ضعف م ی رفت اما حت ی تحمل یک لحظه بیشتر را نداشتم. ظرفیتم تکم لی شده بود یک. ف دست ی ام را رو ی تخت خال ی کردم یک. ف لوازم
آرایش، یک ف پول، دس دیکل ته خانه، سویی چ ماش نی یک. ف پولم را باز کردم. دو تا عابر بانک، صد و بیست و سه هزار و پانصد تومان پول خرد،
گواهینامه، کارت مل ،ی عکس ا ا،یلی عکس مامان و بابا، عکس ه وای و نریمان و سه تا کارت و یزی ت.
– باشه یلدا خانم، خودت نخواست ی گوش کنی.
همه زیچ را دوباره به داخل کیف برگرداندم. به سمت کتابخانه ی کوچک اتاقم رفتم و کتاب غرور و تعصب ج نی آست نی را بیرون کشیدم. به سه
تراول ی که صفحه اول کتاب خودنمایی یم کرد نگاه کوتاه ی انداختم و کتاب را رو هیبق ی لباس ها پرت کردم. سه دقیقه بعد برا ی رفتن آماده
بودم. شال را رو ی سرم مرتب کردم کیف دست ی ام را رو ی شانه انداختم و ساک را از رو ی تخت برداشتم. از اتاق بیرون آمدم. دلم م ی خواست
ایلیا پشت در اتاق ایستاده باشد و با دیدنم لبخند رو ی لبش از ب نی برود و با تعجب و شا دی کم ی خشم بپرسد «: کجا ؟» و من ب ی تفاوت از کنارش
عبور کنم، اما ه چی کس پشت در اتاق نبود.
از پله ها پایی ن آمدم. صدا وایه ی و ا ایلی از داخل پذ رای یی یم آمد. موضوع بحثشان نم ی توانست به غ ری از من چ ید زی گر ی باشد. ینر مان سع ی
داشت ه وای را آرام کند. از جایی که ایستاده بودم فقط م ی توانستم بابا را ببینم که پشت به من ایستاده است یب. صدا و سر عی خود را به حیاط
رساندم. اول با ریموت کنترل در پارکینگ را باز کردم و بعد سر عی سوار ماش نی شدم و گاز دادم. تنها چ زی ی که م ی خواستم، آرامش بود و
تنهایی. از داخل آ ایلیا نهی را دیدم که قبل از همه، از ساختمان خارج شد و صدا می زد. آن لحظه حت ی اگر التماس هم م ی کرد، نم یا ی ستادم.
موبا لی داخل جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد. به زحمت در حال رانندگ ی آن را بیرون آوردم و ب ی توجه به نام ا ایلی که رو ی صفحه خودنمایی
یم کرد، گوش ی را خاموش کردم و رو ی صندل ی بغل پرت کردم.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%db%8c%d8%b2%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d9%87%d9%85-%d9%87%d8%b3%d8%aa/
۶۱.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.