دانلود رمان محیا
دانلود رمان محیا
نویسنده: دنیا.م
ژانر: پلیسی، عاشقانه
مقدمه:
محیا مامور پلیس که درگیر یه پرونده مهم و سری می شه که طی اون زن های حامله رو می دزدن و بعد از به دنیا اومدن بچه هاشون، اون هارو به عنوان جاسوس تربیت می کنن.
برای نفوذ در این باند نیاز به یه زن حامله دارن که محیای مجرد رو انتخاب می کنن و ازش می خوان که با سرگرد مودت همکاری کنه.
مطمئنن تصمیم سختی خواهد بود، دست کشیدن از رویاهای دخترانه…
چادرم رو جلوی آینه درست کردم…
-نمی دونم پوشیدن این چادر چه سودی داره؟؟
مهیار از توی دست شویی داد زد: سود معنوی جانم.
-مهیار زود باش…
مهیار- پنج دقیقه ی دیگه…
-ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه…
سرش رو از توی دستشویی بیرون آورد و گفت: حرف توی دهنم نذار…
با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم: مهیاااااااار…
صدای مهلا از اتاقش میومد: مامان کتاب ریاضیمو ندیدی؟؟
-روی میز کامپیوتر من بود دیشب…
از اتاقش اومد بیرون و گفت: امروز صبح گمش کردم… دستم بودا.
بابا- اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید و به ثانیه نکشید صداش بلند شد… مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت: محمد اگه این دفعه سبزی ها رو دیر برسونیتوی خونه رات نمیدم.
به مامان نگاه کردم، موهای خرمایی که با موهای سفید تزئین شده بود… هم قد من بود… صورت سفید و چشمان عسلی… بابا همیشه می گفت عاشق همین چشماش شده.
لبخندی زدم… عشق مامان و بابا مثال زدنی بود… بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت: چشم خانوم خانوما
صدای خواب آلود محسن باعث شد که به طرفش نگاه کنم.
محسن- من صبحونه می خوام مامان.
لبخندی زدم و رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش در اومد…
محسن- ا نکن بدم میاد…
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%db%8c%d8%a7/
نویسنده: دنیا.م
ژانر: پلیسی، عاشقانه
مقدمه:
محیا مامور پلیس که درگیر یه پرونده مهم و سری می شه که طی اون زن های حامله رو می دزدن و بعد از به دنیا اومدن بچه هاشون، اون هارو به عنوان جاسوس تربیت می کنن.
برای نفوذ در این باند نیاز به یه زن حامله دارن که محیای مجرد رو انتخاب می کنن و ازش می خوان که با سرگرد مودت همکاری کنه.
مطمئنن تصمیم سختی خواهد بود، دست کشیدن از رویاهای دخترانه…
چادرم رو جلوی آینه درست کردم…
-نمی دونم پوشیدن این چادر چه سودی داره؟؟
مهیار از توی دست شویی داد زد: سود معنوی جانم.
-مهیار زود باش…
مهیار- پنج دقیقه ی دیگه…
-ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه…
سرش رو از توی دستشویی بیرون آورد و گفت: حرف توی دهنم نذار…
با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم: مهیاااااااار…
صدای مهلا از اتاقش میومد: مامان کتاب ریاضیمو ندیدی؟؟
-روی میز کامپیوتر من بود دیشب…
از اتاقش اومد بیرون و گفت: امروز صبح گمش کردم… دستم بودا.
بابا- اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید و به ثانیه نکشید صداش بلند شد… مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت: محمد اگه این دفعه سبزی ها رو دیر برسونیتوی خونه رات نمیدم.
به مامان نگاه کردم، موهای خرمایی که با موهای سفید تزئین شده بود… هم قد من بود… صورت سفید و چشمان عسلی… بابا همیشه می گفت عاشق همین چشماش شده.
لبخندی زدم… عشق مامان و بابا مثال زدنی بود… بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت: چشم خانوم خانوما
صدای خواب آلود محسن باعث شد که به طرفش نگاه کنم.
محسن- من صبحونه می خوام مامان.
لبخندی زدم و رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش در اومد…
محسن- ا نکن بدم میاد…
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%db%8c%d8%a7/
۳۵.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.