تو را دیدم ندیدی نیمه جانت
تو را دیدم ندیدی نیمه جانت
نشسته گَردِ پیری بر لبانت
خموده گشته و بر کف عصائی
چه کردی با تنِ سروِ روانت؟
چراغت می زند سوسو بدین سو
چرا حالا سخن گوید زبانت؟
چو تو پیرم ز داغ عشقت ایجان
شده جان آتشین تا بیکرانت
زِ هجرَت بس که نالیدم شدم نی
شدم نیزارِ غم ، خواهم امانت
دو چشمانم نمی بیند بهاری
من و من ماندم و بارِ گرانت
نشسته گَردِ پیری بر لبانت
خموده گشته و بر کف عصائی
چه کردی با تنِ سروِ روانت؟
چراغت می زند سوسو بدین سو
چرا حالا سخن گوید زبانت؟
چو تو پیرم ز داغ عشقت ایجان
شده جان آتشین تا بیکرانت
زِ هجرَت بس که نالیدم شدم نی
شدم نیزارِ غم ، خواهم امانت
دو چشمانم نمی بیند بهاری
من و من ماندم و بارِ گرانت
۶.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.